377اُمین

دوازده سالم بود که برای اولین‌بار، دست چپم درد گرفت .. با ذوق به سمت خانوم‌جون دویدم و گفتم دست چپم درد گرفته .. خندید و چروک‌های صورتش درهم رفت و دقیقا همان لحظه دوست داشتی صورتِ مهربانش را غرق بوسه کنی .. دستی به موهایم کشید و گفت دارم بزرگ می‌شوم .. با شوق از کنارش پر کشیدم و کنار دخترهای فامیل نشستم و با فیسُ افاده گفتم ک دارم بزرگ می‌شوم .. "ایش" ای گفتند و دامن‌هایشان را جمع کردند و رفتند .. دلم غنج رفت .. بزرگ شدن یعنی دست‌هایم دارند بزرگ می‌شوند .. مثل دست‌های سفید مامان! .. چهارده سالم بود ک سرم درد گرفت .. پیشانی‌ام از زورِ درد، نبض میزد .. گریه میکردم و دردش صدبرابر میشد .. به  مامان گفتم که با تشر جوابم را داد "مگه مریضی ک گریه می‌کنی؟" .. گریه‌ام شدت گرفت و کنار خانوم‌جون رفتم .. پاهایش را زیر کرسی دراز کرده بود و گیس‌های سفیدش را می‌بافت .. با بغض گفتم ک سردرد امانم را بریده .. نخندید .. چشم‌هایش غمگین شد و گفت "بزرگ شدی خانوم‌طلا" .. دیگر ذوق نکردم .. صدای داد و فریاد بابا مثل بمب در سرم منفجر میشد .. وارد اتاق شدم و در را بستم .. سرم هنوز درد می‌کرد .. بیست و یک ساله شدم .. هوا آفتابی بود .. کنار قبر خانوم‌جون نشستم و دستی روی سنگ سرد کشیدم .. لبخند زدم و زمزمه کردم "خانوم‌جون! قلبم درد می‌کنه .. بزرگ شدم نه؟" .. و خانوم‌جون انگار لبخند میزد و گیس‌هایش را می‌بافت .. بزرگ شده بودم .. خیلی ..


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
نیاوفر
۰۳ خرداد ۹۵ , ۱۳:۰۵
این متن خیلی زیباست
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان