اپیزود اول: هر بار که زهرا را میدیدم، تقویمِ رنگُ رو رفتهاش را از او میگرفتم و با شوقی وصف نشدنی، صفحههای آخرش را ورق میزدم و به دنبال طالع بینیِ زنِ دی ماهی بودم .. با اشتیاق، حاصل ازدواج و رابطه های رمانتیک ماه خود و تمام پسرهای فامیل را - آنهایی ک ماه تولدشان را میدانستم - میدیدم و اگر نتیجهاش خوب نمیشد،از دفعه بعد، طرف را تحویل نمیگرفتم .. برای علی همین اتفاق افتاد .. پسر همسایه دیوار ب دیوارمان .. یکبار جواب سلامم را داد و از آن موقع ب بعد، خیال کردم ک عاشقم شده .. ته و توی ماجرا را در آوردم و دستگیرم شد ک متولد فلان ماه است .. حاصل ازدواجمان خوب نبود .. فردای آن روزی ک برای صدمین بار، تقویم زهرا را چک کرده بودم .. علی را دیدم .. سلام کرد .. پشت چشم نازک کردم و رد شدم .. یادم میآید ک آن روزهای آخر دبیرستان، زهرا تقویمش را دو دستی تقدیمم کرد و با خنده گفت ک دنبال یک پسرِ خوب باشم ک ماه تولدش با من جور باشد .. خندیدم و تقویم را مانند شیء مقدسی، درون کیفم سُر دادم .. آمارشان دستم بود! دورِ پسرهای تیرماهی را باید خط میکشیدم ..
اپیزود دوم: چراغ قرمز، کلافهاش میکرد .. و دوباره همان حالت همیشگی .. کلافه بود و با انگشتهایش روی فرمان میزد .. بیهدف .. بی هیچ آهنگِ خاصی .. انگشتهایش را میکوبید و صدای برخوردِ انگشتر عقیقاش با فرمان، هر چند ثانیه یکبار به گوشم میرسید .. نفسش را بیرون فرستاد .. در خودم مچاله شده بودم .. انگشترم را در دست چرخاندم .. روسریام را صاف کردم .. بالاخره از چراغ قرمز رد شد و فحشی نثار این قوانین مسخره و وقت گیر و پلیسِ سفیدپوش و آن کفگیر درون دستش و غیره و غیره و غیره کرد و عجیب حس میکردم ک برایم ارزشمند است .. قبل از اینکه ماشین کاملا بایستد، ترمز دستی را کشید .. از این حرکتش خوشم میآمد .. لبخندی زدم ک پرسید چه برایم بگیرد .. نگاهش نکردم و گفتم هرچه خودش میخورد ..
حسام ــ اینجوری نمیشه ک .. هر دفعه همینو میگی .. بگو چی میخوری .. همونو برات بگیرم ..
عرق کرده بودم .. هوای بیرون آنقدر سرد بود ک شیشههای ماشین یخ زده بود .. بخاری ماشین را همین ده دقیقه پیش روشن کرد و حالا فقط دو دایره کوچک روی شیشه جلوی ماشین، مشخص بود .. دستپاچه بودم .. حس میکردم دوست ندارد تحملم کند .. تیرماهی بود! ویژگی های شخصیتیاش را میدانستم .. خیلی هم خوب!
ــ حسام جان .. هرچی خودت دوست داری بگیر ..
نفسش را محکم بیرون فرستاد .. بعد از مکثی در را باز کرد .. و دور شد .. میدیدمش وقتی ک از خیابان با حالت دو عبور میکرد و گوشههای کت اش را با یک دست گرفته بود و دست دیگرش را مقابل سمند سفیدی گرفت تا بگذارد او رد شود .. در را قفل کردم .. اگر میدید اینکار را نکردهام، عصبی میشد .. دستهایم را در هم قفل کردم .. پاهایم را کشیدم و انگشتانِ بهم قفل شدهام را کِشِش دادم .. دست بردم سمت ضبط و روشنش کردم .. و صدای هلن در گوشم پیچید .. زمزمه کردم .. "ﺍﯾﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮﻡ ﻣﯿﺸﻪ" .. پوزخندی زدم "ﺗﻮ ﻋﺎﺷﻘﻢ ﺑﻮﺩﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻣﯿﺸﻪ" دستی به شیشه خورد .. قفل درها را باز کردم .. نشست .. لبخند زدم .. "ﻣﻦ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻫﻢ ﺧﻮﺑﻪ" لیوان را به دستم داد و پیراشکی را روی پایم گذاشت .. داغ بود و پلاستیکاش، بخار کرده بود ..
ــ چرا برای خودت نگرفتی؟
"ﻣﻦ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽ ﺑﺪ ﻧﯿﺴﺖ" .. چیزی نگفت و به بیرون خیره ماند .. "ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﺍﯾﻨﺠﺎﯾﯽ ﺣﻮﺍﺗﺮﯾﻦ ﻣﯿﺸﻢ" .. لیوان شیرکاکائو را روی داشبورد گذاشتم .. چندلحظه دستم را در فاصله کمی از آن قرار دادم تا اگر افتاد، بگیرمش .. وقتی مطمئن شدم جایش محکم است .. پیراشکی را نصفش کردم .. تکه بزرگاش را ب سمت حسام گرفتم .. نگاهم کرد .. طولانی .. لبخند نمیزدم ..
حسام ــ نمیخوام ..
تمام شد .. تحملم را میگویم .. لعنت ب هر چه فال است .. لعنت به هر چه طالع بینی است .. لعنت به نغمه ک برایم نرمافزار فال حافظ را ریخت تا هر روز فال بگیرم و حافظ هم بگوید ک حسام دوستم ندارد .. بگوید ک اگر برود، برنمیگردد .. لعنت به همه ک هول و وَلای رفتنِ حسام را در دلم انداختند .. و حتی حسام هم مقصر بود .. بیشتر از همه .. کمتر از من .. ! "ﻣﻦ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻫﻢ ﺧﻮﺑﻪ/ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻣﻐﺮﻭﺭ ﺭﻭﯾﺎﯾﯽ ﻫﻢ ﺧﻮﺑﻪ"
ــ ببین حسام .. نمیدونم چی بگم .. مقصر کیه؟ زهرا؟ ک اون تقویم رو سر زنگ ریاضی برای تعیین تاریخ امتحان بیرون آورد و تهاش طالع بینی رو دیدم؟ .. مامان؟ ک خیلی به فال اعتقاد داشت؟ اون پسره با قفس مرغ عشقش و فالهاش؟ ک هر دفعه روی پُل هوایی یکی ازش میگرفتم؟ خودم؟ ک انقدر ترسیدم تا شبیه اون تقویم باشی؟ ک بد باشی؟ ک با یه دخترِ آذرماهی نسازی؟ ک .. ک صدبار کتابهای مختلف رو زیر و رو کردم ؟ .. حسام تقصیر کیه؟ تو؟ ک انقدر خشکی؟ ک فکر میکنی مرد بودنت به آدم حساب نکردنِ نامزدته؟ ک اگه من برای اولین بار بهت گفتم ک دوستت دارم، برام قیافه بگیری و سرد باشی باهام؟ ک مامانت برگرده بهم بگه تو دنبال پسر من راه افتادی؟ ک خواهرت هر دختری ک توی فامیلتونه رو میبینه بمن نشون بده و بگه "اینو میبینی؟ واسه حسام در نظر گرفته بودیم!"؟ .. ک فقط بابات برام دلسوزی کنه؟ ک عالم و آدم برگردن بهم بگن دلِ شوهرت باهات نیست؟ دلم میسوزه .. از اینکه حداقل چشمت دنبال یکی دیگه هم نیست که بگم آقاجان ـــ
حسام ــ هست ..
فریادش دلم را لرزاند .. ترسیدم .. و انقدر از او حساب میبردم ک اصلا به معنی کلمهای ک هوار زد هم فکر نمیکردم ..
حسام ــ هست .. فروغ! .. هست ..
ناخنهایم را در گوشت دستم فرو بردم .. دستی از گذشته، یقهام را گرفت و دنبال خودش کشاند ..
" حالا اگه یه روز برسی ب یه پسر تیر ماهی چیکار میکنی؟
ــ آدم حسابش نمیکنم! مگه الکیه؟!
زهرا خندید و گفت: بِپّا اون ترو یوقت سنگ رو یخ نکنه ..
ــ از مادر زاده نشده .." .. چرا شده بود .. بیست و دو سالِ پیش، زنی پسری را زاده بود ک امروز پهلو به پهلوی من نشسته و فریاد میزند "هست!" .. چی هست؟ چشمش؟ دنبالِ؟ یکی؟ دیگر؟! ..
" زهرا ــ همش خرافه است فروغ! خر نشو الاغ .. چرته! .. یعنی چی با تیر ازدواج کنی بدبخت میشی، با اسفند خوشبخت؟ مهم دله طرفه .. "
صدایش در ذهنم مثل یه اکو بود .. انگار زهرا در کوهستان فریاد میزد " مهم دله طرفه .."
ــ کی؟
چیزی نگفت .. حق داشت؟ نه .. نداشت .. اصلا هم حق نداشت .. مردکِ .. مَر .. مَردَ .. مَردَکِ .. دوست داشتنی ..
ــ اشتباه کردم .. زیاد .. اولیش دیدن تاریخ تقویم بود ..
دومیش .. اعتماد کردن به پسرها بود ..
سومیش جدی نگرفتن نگاهشون بود ..
چهارمیش بیاهمیت بودن به سکوتشون بود ..
پنجمیش نامزد کردن با یه تیرماهی بود ..
ششمیش علاقه ام به یه تیرماهی بود ..
هفتمینش .. بزرگترینش .. مهمترینش .. نامزد کردن به یه بچه بود .. هم سن خودمی! .. بچهای حسام .. خیلی بچهای ..
از ماشین پیاده شدم .. کسی دنبالم ندوید .. کسی اسمم را میان بوقهای ممتد ماشینها فریاد نزد .. کسی زیر باران دنبالم ندوید .. بندِ کیفم کشیده نشد .. کسی دستم را نگرفت .. کسی نگفت نرو .. کسی نگفت بمان ..
دستی برای تاکسی بلند کردم .. "دربست؟" .. "بیا بالا" ..
ــ اگه شیرکاکائوئه بریزه چی؟
ــ خانوم چیزی گفتین؟
ــ نه ..
"ﺣﺎﻻ ﺑﮕﻮ ﺗﻮ ﺑﺎﺯﻡ ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ﯾﻪ ﺩﯾﻮﻭﻧﺴﺖ"
پ.ن: یکدفعهطوری