گاهی انقدر عصبانی میشم که کلهام داغ میکنه .. دوست دارم یکاری رو انجام بدم ولی وقت ندارم و دارم .. حوصله ندارم و دارم .. عقل ندارم و دارم .. همه میگن یه روز، از اعضای بدنت سوال میپرسن .. ک وقتی تو چاخان کردی، یه نگاه بندازن بهت ک گه خوردی! .. نمیدونم هر کدوم از عضوهای بدنم چی میخوان بگن؟ .. از اشتباهاتم ک هیچکدوم رو یادم نیست؟ از چی؟ .. هفت - هشت سالم بود .. خانومِ ایکس، دختر دوست خانوادگیمون بود .. عاشق بود .. گفت براش دعا کنم .. میگفت من پاکم .. گناه نکردم ولی نمیدونم همش حس میکردم ک یه گناهی صورت گرفته .. ک دخترِ هشت ساله یه خطایی مرتکب شده .. شاید زبونم اون روز شروع ب حرف زدن کنه و بگه وقتایی ک مامانش میگفت نماز بخونه، با مینا میرفت توی انباری و مثلا نماز میخوند .. همیشه هم به مینا میسپرد ک یه وقت نگه نماز نخوندن .. شاید هم نه .. شاید هم دلش بسوزه و بگه این بیچاره ک توی زندگی واقعیش چندان خیر ندید .. حالا بیچارهاش کنم ک چی بشه؟ .. شاید انگشتهام ب حرف بیان و بگن ک باهاشون آهنگها رو پلی میکردم و دلمو خون! .. شاید همون موقع خدا یکی بخوابونه زیر گوشم و بگه مرض داشتم ک الکی خودمو غصهدار میکردم؟ .. و اون وقته ک اگه عزارئیل و اسرافیل و میکائیل هم بیان جلو و دستامو بگیرن، مثل این مردایی ک از زور عصبانیت کف به دهن آوردن، بپرم جلو و دهنمو باز کنم و از همه چی بگم .. خداست .. خودش دیده .. شنیده .. خودش گفته ک اگه دعا کنید سرنوشتتون رو عوض میکنم .. صدبار از دبیر دینیمون پرسیدم ک مگه شما نمیگی سرنوشت ما مشخص شده؟ و خدا میدونه ک ما این راهو میریم؟ پس دعا چیه؟ .. میپیچوند .. از نگاه غمبارم میترسید .. خوف برش داشته بود که یه بار این دختر یه حرفهایی بزنه ک آوازهاش تا دفتر مدرسه هم کشیده بشه .. ک بچه ها یکصدا حرفشو تائید کنن و بقول خودش، سابقه چندین و چند سالهاش بره زیر علامت سوال .. بگم ک میدونستم چیزی رو به زور نباید از خدا بخوای .. اینکه بگم تو اوح ترس و خیس کردنِ جام توی دوران ابتدایی، با دیدن کارتون سفیدبرفی زیر بالشتم و اینکه فرشته ها برام آوردن چقدر خوشحال شدم .. اینکه همه بهم میگفتن اگه تو از خدا یه چیزی بخوای حتما بهت میده .. ذوق میکردم و ب خیال خودم پارتی بازی میکردم .. بهش بگم ک هیچوقت ازش ناامید نشدم و هر روز بیرون اومدنم از در خونه، همراه بود با گفتن "بسمالله" زیر لبم .. اول صب باهاش حرف میزدم و میگفتم دیشب چکارایی واسه امروزم کردنم وخودش کمکم کنه .. نمیدونم دستم چی میگه .. شاید بگه ک هفت سالم بود و بخاطر گرفتن خوراکیهای روبروی مدرسه بیاجازه از کیف مامان پول برداشتم .. نمیدونم چشمهام چی میگن .. یعنی میدونم ولی قبول ندارم .. وقتی همه حرفهامو زدم، بقیه دستمو ول کنن و برن .. نمیدونم .. بزرخ .. بهشت .. جهنم؟ .. کدومشو نمیدونم ولی میرم .. خیلیا بهم گفتن آخرتی وجود نداره .. دبیر دینیمون هم گفت ک حالا اگه وجود نداشته باشه هم مومنها ضرری نکردن .. دیدی؟ حتی اون هم یخورده شک داره .. ولی من نه .. خسته شدم .. با همه عالم و آدم قهر هستم ولی هنوز باور دارم .. چندوقت پیش، یه ربع بعد از اینکه با مریم و ریحانه از مینیبوس آبی رنگ پیاده شدیم و اومدیم توی ساختمون، به مریم گفتم ک نمیدونم چرا انقدر بیخیالم؟ چرا گریه ام نمیگیره؟ چیزی نپرسید و فقط گفت چون میدونم با گریه چیزی درست نمیشه .. اما درست میشه .. خدا هم دل داره .. مهربونه .. وقتی ببینه چقدر آدم تنهاس، دلش به رحم میاد .. همین حرفو هفته پیش، بعد از رفتن کاکتوس به شهر دود، به مامان گفتم .. گفت ک تنها نیستم .. ک همیشه هست و میمونه .. ک خدا هم هست .. وقتی شوخی و جدی به مامان گفتم اگه من سرطان بگیرم چیکار میکنی؟ یه لحظه خودش هم باورش شد .. چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت ک خیلی ناراحت میشه .. صورتشو نمیدیدم .. بهش تکیه داده بودمو و خیره شده بودم به نقشهای آبی رنگ روی فرش .. چقدر مامان ذوقشونو داشت .. همه چی فرق کرده .. دوست داشتم بقیه هم اینو بدونن .. ک اگه چهارشنبه دیر رسیدیم خونه مامانبزرگه و گفت ک چرا انقدر دیر کردید! پارسال زودتر میومدید؟! .. بگم ک چیِ امسال مثل پارساله ک اینم شبیهاش باشه؟ .. ولی نگفت .. و حس کردم باید یجوری این رو نشون بدم .. ولی خیلی آروم بود .. ریلکس! و گفت ک خاله خودش تنها رفته و زود هم برگشته .. هیچی مثل پارسال نبود .. حتی دیشبش هم ک خواستم با خودم فلش ببرم توی ماشین، مامان مخالفت کرد و گفت شب اربعینه .. ولی توش ماشین با گوشیم آهنگ گذاشتم و کلی خندیدیم .. مثل پارسال و سالهای قبلش، روی شله زردِ زعفرونی، اسمی نیفتاد . یا شایدم افتاده بود و من ندیدم .. کلافهام و بقول شاعر .. از دست خودم سیر شدم .. اتفاقا با بچه های کلاس داشتیم مسخره میکردیم! اینکه هربار فال حافظ از سایت فلان رو گرفتم، عشقُ عاشقی در اومد و هیچ جنس مذکری توی زندگیم نبود! .. با حرفهای خانومِ ایگرگ، غمم گرفت .. چراش رو بیخیال .. فقط بدون گرفت .. آدم بعضی وقتها دوست داره بزنه زیر همه چیز .. اینکه مثلا وبِ شش ماهاش رو ببنده .. اینکه الان نمیدونم کی میخونه؟ آشناست؟ چی میدونه؟ چی فکر میکنه؟ ب خودش برمیداره؟ نمیداره؟ .. وقتی ک این متن سر و ته نداره و من عصبانیم .. از خودم .. این دفعه، فقط از خودم .. ک چرا انقدر نازک نارنحی شدم؟ ک چرا انقدر دلم میخواست دیشب ، اون ماشین فقط بره؟ ک مجبور نشم بگم ک من با کسی مشکلی ندارم؟ ک نرسم خونه و نشینم پای نت و ننویسم؟ ک انقدر عصبانیم .. انقدر عصبانی ک اشکم داره در میاد .. حتی کوچکترین چیز روی این میزِ خاکستری رنگ هم عصبیم میکنه .. همین لیوانِ سفید .. همین گوشیِ لمسیِ کوچیک .. این چراغهای سبز مودم ک روزی جونم به روشن بودنوشن بسته بود .. ک چی شد یه دفعه عقب افتادم از دنیای شعر؟ .. ک یکدفعه {شاید} نوشتههایم روتین شد؟ واقعا شد؟ .. شاید اگه یکی از دور و بری ها این نوشته رو بخونه، از تعجب شاخ دربیاره و بگه "فلانی؟ این خودتی؟".. این خودتی ک انقدر نسبت به خودت ناامیدی؟ ک دیگه خودت رو هم قبول نداری؟ .. فلانی!؟ چرا اینجوری شدی؟ این بچهبازیا چیه؟ اون فلانی ک من میشناختم اینجوری نبود م .. پاشو پاشو خودتو جمع و جور کن ک اصلا این لوس بازیا بهت نمیاد .. پاشو چارتا کتاب بخون از این حال و هوا در بیای .. فلانی؟ دیگه نبینم ساکت بشینی .. فلانی؟ دیگه نبینم فکر و خیال کنی؟ دیگه نبینم ک بگی سرت درد گرفته؟ ک بگی هیچی نداری و پوچی! .. فلانی؟ دیگه نبینم خر باشی! .. فلانی؟ دیگه نبینم .. نبینم .. نبینم ..
.

من نه شاعرم نه نویسنده . نه میشوم . شاعرها و نویسندهها از همهچیز مینویسند . از همهچیز مینویسند و از نوشتنشان نان میخورند . من امّا فقط از تو مینویسم . فقط از تو مینویسم و با نوشتنام خون دل میخورم .
{ فرشید فرهادی }
atata.s@yahoo.com
{ فرشید فرهادی }
atata.s@yahoo.com