395اُمین

دل برگ‌برگ شده‌ام مثل کتابی ک دوستش داشتی پر از حادثه است .. در یک صفحه‌اش شاید استاد ماکان درحال کشیدن چشم‌های فرنگیسِ قصه‌اش باشد و در برگ دیگرش عالمُ آدم از رژیم شکایت کنند و گاهی، اشک‌های فرنگیس دلِ کاغذها را آب کند .. مثل همان کتابی که روی کاناپه زوار در رفته سبز رنگ برایم خواندی درحالیکه سرم روی شانه‌هایت پهن‌ات بود که عرضش به اندازه طول یکی از راه‌های دوراهی زندگی‌ام .. که سرشانه‌هایت جا داشت برای هزاران سری که رویش بنشیند و بگریند .. ک تمام سرها از آنِ زنی باشد ، غمگین .. با هزاران صورت و هر سرش مخصوص یکی از آنها باشد .. گاهی به شانه چپ‌ات می‌نگریستی و زنِ خندان را می‌دیدی . گاهی به شانه چپ‌ات نگاه می‌کردی و نگاه غمگین‌ام از پای در می‌آوردت .. و آن موقع بود ک چشم می‌گرفتی از من و می‌خواندی از چشم‌های زنی ک استادِ سرد و جدی نقاشی شیفته نگاهش شده بود .. می‌خواندی از نگاه زنی ک زیبائی‌اش هوس انگیز بود و سرهای روی شانه‌ات با چشم‌هایی نگران به پلک‌هایت خیره شده بودند تا مسخ نشوی .. تا مجسم نکنی .. هیچوقت! زنی را ک از زنِ هزار سر زیباتر باشد .. خوب یادم است، وقت‌هایی را ک از ترسِ وجود پسرکوچک همسایه بالایی‌مان در خانه، فقط یکی از سرهایم روی شانه‌ات مینشت و گوشواره‌ی پروانه‌ای شکل‌ام به عمقِ پلیور قهوه‌ای ات میرفت و شانه‌هایت را لمس می‌کرد .. ک مثل همیشه یک لبخند کج روی لبت می‌آمد و سرهای پنهان شده پشت کاناپه، نخودی می‌خندیدند ک حواس مردچهارشانه‌مان از چشم‌های فرنگیس دور شده .. درست یادم است یک سالُ هفت‌ماهُ بیست روز قبل را .. ساعت یازده و سی‌دقیقه بود به وقتِ چشم‌های خواب‌آلودت ک سرخ شده بود و مصرانه کلمات را از سر می‌گذارند .. ساعت یازده و سی دقیقه بود ک حواله رخت‌خواب کردمت و کتاب را در آغوش کشیدم .. و کف پاهای یخ‌زده‌ام، سرامیک آشپزخانه‌ای را لمس می‌کرد ک یکی از چهارستونِ این چهارخانه قهوه‌ای بود .. این چهارخانه، یکی از خانه‌های روی بلوز مردانه‌ات شد وقتی ک جایم را در قلبت باز کردی و با اصرار نشاندی‌ام در بالای مجلس .. دم‌کنیِ مامان دوزِ چهارخانه‌ای را برداشتم و دور در قابلمه پیچیدم .. و در عین حال به روزی فکر می کردم ک لباسِ چهارخانه ات را برداشتم و با قیچی نصف‌اش کردم .. و یکی از چهارخانه‌مان، شد درِ قابلمه‌ای ک اکنون روی سر گاز جا دارد و دانه های برنجی را در دلش دارد ک نه دقیقه دیگر به بار می‌نشینند .. لبخند زدم .. سَری روی زمین قِل خورد و به پایم زد .. ترسیدم .. کتاب از دستم افتاد .. و "چشم‌هایش" نقش بر زمین شد این زنِ هزار سر ..



کلمات کلیدی: گوشواره‌های پروانه‌ای شکل - خانه‌ای با چهارستون - دلِ برگ‌برگ شده‌ام مثل کتابی که دوستش داشتی - کاناپه‌ای زوار در رفته - دم‌کنی های مامان‌دوز - لبخندهای همیشه کج‌ات ..

پ.ن: پستی با کلمات کلیدیِ مشابه 

پ.ن2: ثمین‌نوشت

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
من (^_^)
۲۰ آذر ۹۴ , ۰۲:۱۹
این متن میخواد نگرانیه از دست دادنش رو نشون بده...به واسطه ی سرهای دیگر...؟
خوب تا این حد تونستم درکش کنم :D
بقول دوستی مجبورم نکردن نظر بدم، ولی خب هروقت میام اینجا نمیتونم نظر بدم، ول میکنم میرم ^_^

پاسخ :

هرکسی یه استنباطی می‌تونه داشته باشه ..
شاید ضمیرناخودآگاهم قصد در نشون دادن همچین مطلبی داشته ولی صرفا قصد من استفاده از کلمات کلیدی انتخابی بود برای سنجیدن میزان تواناییم :)
+ :)
من (^_^)
۲۰ آذر ۹۴ , ۱۷:۰۵
میدونستم اینو میگین، که هرکسی میتونه استنباط خودش رو داشته باشه. یعنی بارها شده که درمورد شعرها یا متنهای دیگران هم به همین جواب رسیدم. البته جواب درستی میتونه باشه، ولی من همیشه کنجکاو میشم منظور دقیق و واقعی نویسنده رو بفهمم و حتی برداشت خودم رو از متن هم نداشته باشم.
ولی این جواب یجوریه...یعنی برام قابل درک نیست که کسی بدون منظور، متنی یا شعری رو گفته باشه. اینکه کلمات و جملات اینجوری هدفدار کنارهم قرار بگیرن، ولی هرکس برداشت متفاوتی ازش داشته باشه... :)
منظورم شما و این متن نیستا، کلی میگم(و منظورم هم فضولی یا الزاما تفسیر حال و احوال و احساسات نویسنده هم نیست، هرچند که نتیجه این کنجکاوی همون میشه :دی )

پاسخ :

:)
متوجه‌ام! :)
ولی در کل، قصدم بکار بردن کلمه‌ها در قالب یک داستانی بود که بیشتر به کلمه‌های انتخاب شده ربط داشته باشه .. چند کلمه بین من و خواهرم انتخاب شده بود و هر کدوم، یه متن رو براش نوشتیم تا نوشته‌هارو مقایسه کنیم :)
توی این داستان هم میخواد به اوجِ نگرانی یه زن برای از دست دادن مردش اشاره کنه .. که هزاران سر نگاهش میکردن ک مبادا لحظه‌ای غافل بشه از یاد زنی ک کنارش، روی کاناپه زوار در رفته، نشسته بود .. و گریزی هم زدیم به محتوای رمان چشم‌هایش ک فوق‌العادست و یک اثر پخته .. :)
من (^_^)
۲۱ آذر ۹۴ , ۰۲:۵۴
آهان متوجه شدم، خوب بود ^_^
ممنون که جواب دادی :)

پاسخ :

:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان