برف میاد .. مامان میگه حالاحالاها میباره و فردا یه صبحه سفیدیِ پاییزی میشه .. رو تن لخت درختا ، سفیدی برف میشینه .. سرخی صورت درخت توت محو شده و حالا با گونه های استخونیش زل زده ب پارچه سفیدی ب روش میندازن .. ماتش برده .. شاید فکر میکنه آخره راهشه .. تو پیاده رو جای پای خیلیا مونده .. پاهای بزرگ .. کوچیک .. حتی جای پای گربه! .. ب هرکی گفتم، نیومد بریم پیاده روی .. و شایدم .. فقط ب یه نفر گفتم! چون فقط همون یه نفر بود .. خب .. تنهایی ک چیز تازه ای نیست، ها؟! .. توی این متن دنبال چیز تازه ای نگرد .. چیز تازه ای نیست .. جز برفی ک انقدر خوشحالم کرد ک بیخیال موهای بافته شده بیرون زده از شالم شدم و با شلوارتوخونگی قرمز و یه کاپشن محض رضای خدا، رفتم بیرون و خیره شدم ب درخت توتی ک گونه هاش استخوونی بود و چشمهاش خیره .. چیز جدیدی نیست جز اشتیاقم واسه فردا صب و راه رفتن روی برفهای تمیز و دست نخورده و شاد بشم از اینکه اولین نفر من بودم! .. چیز خاصی نیست جز .. تنهایی من .. دوری همه آدمایی ک باید باشن ولی .. شاید راه ها مسدود شده هوم؟! بیا نیمه پره لیوانو ببینیم .. آره .. جاده ها مسدود شده ..
پ.ن: حسهای متضادی دارم .. ولی تبریک! اگه توی شهر شما هم برف میاد :)