419اُمین

مینو قبل از رفتن سرش را کنار گوشم آورد و چیزی گفت .. آنقدر نفس کشید ک فقط گوشم داغ شد .. لبخند زدم ک خیال کند حرفش را شنیدم .. رفت و من ماندم و مردی ک تا آخر عمر می توانستم برایش دیکته کنم دوستش دارم .. تنبیهی دوست داشتنی .. لبخند زدم و لباس هایش را از روی تخت برداستم .. جیب شلوارش را خالی کردم .. دستمال کاغدی را در آوردم .. کارتهای درون جیب کت اش را برداشتم و کنار گذاشتم تا کت‌اش را ب خشک شویی ببرم .. اطو را ب برق زدم و با استکان درونش آب جوش ریختم و باز یاد جمله مامان افتادم ک میگفت فرق ندارد آبی ک میریزی سرد باشد یا گرم .. خانه را جارو کروم و پوست تخمه هایی ک زیر مبل رفته بود را جمع کردم .. روی عسلی را دستمال کشیدم تا جای تهِ لیوان خیس دیشبش از بین برود و رفتم سراغ غذا .. دست ب کمر زدم و درز پنجره را باز گذاشتم .. وقتی آمد اول ب او می گویم ک دوستش دارم .. مثل هرشب .. ک ب او یادآوری می کنم و لبخند می زند.. دلخور نمی شوم .. مامان گفته بود ک زنهای سر ب راه از مردشان دلخور نمی شوند .. خوده مامان .. با همین صبوری هایش بابا عاشقش شد .. ماهیتابه را از روی گاز برداشتم ک گوشی ام زنگ خورد .. داخل اتاقم رفتم و ب خورده پورده هایی ک از لباسهایش بیرون آورده بودم نگاه کردم ..
ــ الو؟
مینو ــ الو شمیم؟ ب حرفم گوش دادی؟
مینو بود .. با تعجب پرسیدم چ می گوید ک شروع کرد ب توضیح دادن .. ک زیادی لوسش کرده ام .. من شده ام مرد و او زن .. من محبت می کنم و او ناز می کند .. من چشم و گوشم را می بندم و او خطا می کند..
"آها .. هوم .. ها .. آره" میگفتم و دور اتاق می چرخیدم.. سمت دستمال کاغذی افتاده روی زمین رفتم.برش داشتم ک ب نظرم سرخ آمد.. خون دماغ شده بود؟ زیرآفتاب ایستاده بود؟حالش خوب ...
زن نگران درون دلم خفه شد و پشت دیگری پنهان شد .. جای ماتیک سرخ روی دستمال کاغذی مثل مرگ بود .. نفسم رفت و دیگر نیامد ...
مینو ــ شمیم؟ یادته جلو در تو گوشت چی گفتم؟ این مردا پررو میشن وقتی میفهمن دوسشون داری .. یه وقتایی شل کن سفت کن راه بنداز تا بفهمه ک محبت قیمت داره.وظیفه نیس.ک فقط تو نباید نگرون زندگیت باشی.تو زنی!تو باید محبت ببینی نه اون.الو شمیم؟
گوشی را قطع کردم..مامان چه میگفت؟ سر ب زیری؟ .. اطاعت؟ محبت؟ زنانگی؟ صبوری؟ .. بابا هم اگر دستمال سرخ از لبان زن دیگر در جیبش داشت مامان همینها را میگفت؟
یاد حرفهایش افتادم .. یاد وقتهایی ک میگفت " شمیم چرا رژ قرمز نمی زنی؟" و جوابش یک جمله بود "چشم ! هر چی شما بگی .." ولی یادم رفته بود .. مامان راست میگفت .. "گوش ب فرمان بودن" .. خندیدم .. بخاطر یک حواس پرتی؟!

پ.ن: یکدفعه طوری ..
پ.ن2: حرف از آغوش و عشق کم بزنی، در دل پاره‌ات قدم بزنی
زخم یک سایه ی لگد خورده، پشت یک مرد محترم باشی

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
بادبادک قرمز
۲۶ آذر ۹۴ , ۲۰:۱۵
من قبلا اومده بودم اینجا؟! حس میکنم اینجا برام اشناست ولی یادم نمیاد پستاتو خونده باشم:) به هرحال ازاشناییت خوشبختم:)
اقا من خنگ نیستم به جان خودم:دی ولی نفهمیدم این پست واقعی بود یا داستانی. عکسم همینطور!

پاسخ :

نمی‌دونم والا! :) ممنونم :)

شاید حقیقت نداره .. شایدم کارِ ناخودآگاهِ ذهنمه ..
عکس ک واقعیِ ولی تقلبی .. دیگه اطرافم نمی‌بینم .. نه از این پسرا .. نه از این محبتها ..
چشم به راهم ...
۲۷ آذر ۹۴ , ۰۸:۳۲
فک کنم دیگه اینجوری ها هم نباشه ها :|

هوای مرد را باید داشت...

پاسخ :

این فقط یک داستانِ از { یک } زندگی .. همه زندگی‌ها شبیه هم نیست ..
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان