فکر کردم زندگی قرار است همین باشد. آسمان نیمه ابری. سوسوی نوری در دوردستها که نمیشود پی شان رفت. فکر کردن در مورد ناهار فردا. احوال پرسی بقیه. بستن پارچه به تکه های زخمی تن درختها. و بی خیالی که قرار بود این اواخر کمی بیشتر باشد.
ولی یکدفعه آسمان بارانی شد. چترهایمان را گذاشتیم بالای سر آفتابگردان ها. رفتیم پی همان سوسوی نوری که آن موقع ها بی اهمیت بود. تووی راه چندتا تکه از پارچه ها را باز کردیم. رسیدیم. نور از جای کلید دری می آمد. در را باز کردیم. فقط آنکه دستش به دستگیره بود را سیل نبرد.
ولی یکدفعه آسمان بارانی شد. چترهایمان را گذاشتیم بالای سر آفتابگردان ها. رفتیم پی همان سوسوی نوری که آن موقع ها بی اهمیت بود. تووی راه چندتا تکه از پارچه ها را باز کردیم. رسیدیم. نور از جای کلید دری می آمد. در را باز کردیم. فقط آنکه دستش به دستگیره بود را سیل نبرد.