آفتابگردان ماند و چترش.

فکر کردم زندگی قرار است همین باشد. آسمان نیمه ابری. سوسوی نوری در دوردستها که نمیشود پی شان رفت. فکر کردن در مورد ناهار فردا. احوال پرسی بقیه. بستن پارچه به تکه های زخمی تن درختها. و بی خیالی که قرار بود این اواخر کمی بیشتر باشد.
ولی یکدفعه آسمان بارانی شد. چترهایمان را گذاشتیم بالای سر آفتابگردان ها. رفتیم پی همان سوسوی نوری که آن موقع ها بی اهمیت بود. تووی راه چندتا تکه از پارچه ها را باز کردیم. رسیدیم. نور از جای کلید دری می آمد. در را باز کردیم. فقط آنکه دستش به دستگیره بود را سیل نبرد.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان