سینا از سرشب داره سر به سرم میذاره. دارم میرسم به یه دوراهی که سرش داد بزنم یا یه حرفی بگم که دیگه نتونه از جاش تکون بخوره. هی میره و میاد میگه برات شعبدهبازی کنم؟ میگم نه. میگه میای فیلم ببینیم؟ میگم نه. میگه این کلیپ رو ببین. به زور نگاه میکنم و خندهم نمیگیره. دلخور میشه. یک ساعت بیخیالم میشه دوباره میاد میگه با یه دست فوتبال دستی چطوری؟ میگم خوب نیستم. میگه تو هیچوقت حوصله نداری. میگم آره. میره دوباره.
سه ساعت و نیم بعد دراز کشیدم تووی اتاق و سه نفر نشستن بالای سرم و قضاوتم میکنن و میگن عوض شدم و دارن تاریخ تعیین میگن که از کِی عوض شدم و لعنت میکنن چیزی که باعث تغییرم شد. یکیشون میخواد دستمُ بگیره که خودمُ میکشم کنار و به خودم یادآوری میگیرم که بزرگترن و احترامشون واحب، پس یه دفعه پا نشی دهنتُ وا کنی و هرچی دلت خواست نثارشون کنی. یه کم دلم میخواد ولی.
سه ساعت و نیم بعد دراز کشیدم تووی اتاق و سه نفر نشستن بالای سرم و قضاوتم میکنن و میگن عوض شدم و دارن تاریخ تعیین میگن که از کِی عوض شدم و لعنت میکنن چیزی که باعث تغییرم شد. یکیشون میخواد دستمُ بگیره که خودمُ میکشم کنار و به خودم یادآوری میگیرم که بزرگترن و احترامشون واحب، پس یه دفعه پا نشی دهنتُ وا کنی و هرچی دلت خواست نثارشون کنی. یه کم دلم میخواد ولی.