عجب بابا عجب!

سینا از سرشب داره سر به سرم میذاره. دارم میرسم به یه دوراهی که سرش داد بزنم یا یه حرفی بگم که دیگه نتونه از جاش تکون بخوره. هی میره و میاد میگه برات شعبده‌بازی کنم؟ میگم نه. میگه میای فیلم ببینیم؟ میگم نه. میگه این کلیپ رو ببین. به زور نگاه میکنم و خنده‌م نمیگیره. دلخور میشه. یک ساعت بیخیالم میشه دوباره میاد میگه با یه دست فوتبال دستی چطوری؟ میگم خوب نیستم. میگه تو هیچوقت حوصله نداری. میگم آره. میره دوباره.
سه ساعت و نیم بعد دراز کشیدم تووی اتاق و سه نفر نشستن بالای سرم و قضاوتم می‌کنن و میگن عوض شدم و دارن تاریخ تعیین میگن که از کِی عوض شدم و لعنت می‌کنن چیزی که باعث تغییرم شد. یکی‌شون میخواد دستمُ بگیره که خودمُ میکشم کنار و به خودم یادآوری میگیرم که بزرگترن و احترامشون واحب، پس یه دفعه پا نشی دهنتُ وا کنی و هرچی دلت خواست نثارشون کنی. یه کم دلم میخواد ولی.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان