کلا همچین آدمی هستم که اگر ببینم فعلا نیازی به حرفهایم و حضورم نیست، خودم را کم میکنم. میروم گوشه. لبهی کاغذ. طوری که یک قدم بیشتر بردارم، افتادهام توی حجم تاریک زیر صفحه. که میافتم هم گاهی. بهش برچسب افسردگی میزنند. صدایش میزنم حجم زیر کاغذ. مثل آن روز. شروع خوبی داشتیم. به ست دستبند و ساعتم دقت کردی و گفتی سبز تیره بیشتر به چشم هایم میآید. نفهمیدم چرا ولی خوشم آمد. تو فقط موضوع حرفت من باشم. مهم نیست محتوایش چیست. با هم راه رفتیم تا برسیم به مغازهی دوستت، همان عطرفروشه. خودت میگفتی از نگاههایش به من خوشت نمیآید ولی عطر دلخواهم را فقط او داشت. از طرفی ، دوست داشتم سرم حساس شوی. پس فقط عطر دلخواهم را آنجا داشت و سریع پیام عارفه را پاک کردم "اون مغازهه هم داره ها .. تهه ملک .." از در که رفتیم تو. شلوغ بود. همیشه اینجور مواقع یک دستت را با فاصله جلوی بدنم میگیری که یعنی عقبتر از تو بایستم تا توی دید نباشم. تا دوست عطرفروشت مثل دفعه قبل خوشزبانی نکند. تا من لبخند نزنم. تا برای اولینبار میخ صورتم نشوی و بعد شش ماه و بیست و سه روز، تازه نفهمی یک چیزهای دلپسندی توی صورتم هست. تا بهم نتوپی "زیاد لبخند میزنی. خیلی خوشحالی؟" جمع دوستانت جمع بود. مرا یادت رفت. خندیدم تا حواست جمع شود. یک سری متعلقات صورت داشتم که به مزاج دوستت خوش میآمد .. بدت نیامد؟ حواست جمع صورتم نشد؟ لجم را درنمیآوری؟ از قصد کنفام نمیکنی؟ رفتم کنار مغازه. رفتم و لبخند کوتاهم را با خودم بردم. نگاهم سرتق بود و چسبیده بود بیخ گردنت ولی رفتم. انقدر بوی عطر زیاد بود که بوی تو را تشخیص نمیدادم. احساس خطر میکردم. دستم را نگرفته بودی از قبل ولی حس کردم دستم را رها کردی. متعلقات صورتت چنان به مزاج دختر کوتاهتر از خودت .. خیلی کوتاهتر از خودت .. خوش آمده بود که ناخنهایم را بجای چشمهایش .. فرو بردم کف دستم. نمیدانم چقدر گذشت ولی لبهی کفشم از لبهی صفحه گذشت. نفهمیدی. برنگشتی که ببینی آن ناتوان که داده ز دستش توان، منم .. التفات نفرمودی که آن کس که جای مانده ز هر کاروان، منم .. در را باز کردم و بیرون آمدم. میتوانستم بمانم و از لبهی کاغذ بیفتم ولی مامان را چه میکردم؟ نگاه نگرانش را کجای دلم میگذاشتم وقتی همهاش را غمت پر کرده؟ یک ساعت بعد زنگ زدی. جواب ندادم. دیگر زنگ نزدی. شاید منتظر همین بودی. نمیدانم ولی مگر جانی که هرگَه آمدی ناگَه برون رفتی؟ ها؟ مگر عمری که هر گَه میروی دیگر نمیآیی؟
مگر جانی که هرگَه آمدی ناگَه برون رفتی؟
مگر عمری که هرگَه میروی دیگر نمیآیی؟
[هلالی جغتایی]
آن ناتوان که داده ز دستش توان، منم
آن کس که جای مانده ز هر کاروان، منم
[معنی زنجانی]