سیاهیاش آن اوایل به چشم نمیآمد. آن موقعها دقت این روزها را نداشتم. ولی باید از سرش شروع شده باشد. فکر میکردم شاید ضربه دیده، کبود شده .. ولی وقتی گفت درد ندارد، جلوی آینه خودش را نگاه کرد و چیزی به نظرش نیامد، فهمیدم خودش نمیبیند چقدر صورتش تیره و تاریک شده.
بعضی روزها قسمتهایی از چهرهاش رنگ طبیعی میگرفت و تاآخر روز دوستش داشتم، روزهای دیگر هم همچنان سیاه بود و آن اخم و نگاه عصبی از چهرهاش پایین نمیافتاد.
تااینکه رسید به زبانش. آن روز را خوب یادم است چون فهمیدم دیگر آن آدمی که میشناختم، نیست. جوری با حرفهایش زجرم میداد که از شدت ناباوری فقط نگاهش میکردم و اشک میریختم. از همان روز شروع شد. غمی که رفتهرفته شکل عصبانیت به خودش میگرفت و دیگر ظرفی نبود که سهوا بشکنم. تا آن موقع هم از شش لیوان توی آبچکان، دوتایشان مال سرویس قدیمی مامان بود که از ناچاری دم دست آورده بود.
همیشه دهانت که باز میشد، جدا از حرفهایت حواسم میرفت سمت سیاهیات. فکر میکردم خودت چقدر زجر میکشی از این تاریکی. میخواستم دلم برایت بسوزد، میسوخت هم گاهی .. ولی باور کن اگر خودت هم به حرفهایت گوش میدادی زودتر از من دست از اهمیت دادن و دوست داشتن میکشیدی.
اگر آخرتی باشد روزی به تو خواهم گفت بغیر از ناراحتیام از حرفهایت، میتوانستیم چه کارها بکنیم و نشد. دوست داشتم به تو اعتماد کنم و نشد. میخواستم باورم کنی و نشد. تمامش هم تقصیر صورت تاریکات بود. شاید هم قلبات.
دستم را روی قلبم میگذارم و به سیاهیهای رویش نگاه میکنم. مطمئنم یک روز این خشم، و نه حتی غم، بلکه این خشم میکشد مرا.