به من میگفت من میتونم آدم خطرناکی باشم. از شدتِ عصبانیت و غمی که داشت از گوشهی چشمهام میزد بیرون میترسید. میگفت این گه رو تا کجا میخوای دنبال خودت بکشی؟ نفهمیدم دقیقا کدوم گه. عصبانیت؟ یا غصه؟ کاش لااقل اسمهاشون عوض میشد، خسته شدم از بس بکار بردمشون. کمطاقتی در برابرِ شعرهای دنیا؟ تموم شدنِ توانِ تحملِ بار زندگی؟ بیا بعدا براشون معادل درست کنیم. آها آره .. به من میگفت تا حالا کسی رو مثل من ندیده، آره خب هیچ خری که تموم چیزها رو میبره سوال و اعتقادی به ابدی بودن عشق و روابط نداره و دل خوشی از مردها هم نداره، عاشقش شده بود. یکی که فکر می کرد دلِ هیچکاری رو نداره و بعضیوقتا میزد به سرم و به قول این خارجی ها losing my shit و نمیتونست جمعام کنه دیگه. ولی اشتباه برداشت نکن. وقارم حفظ میشد.
حالا رفتی پیش یکی که تهه خطرناک بودنش، تیزیِ ناخن انگشت کوچیکشه، بزرگترین دغدغهش لباسشه و ستارهها تا وقتی براش جذابن که توی آسمون پیدا باشن و یک ساعت روی تختش نمیمونه تا به این فکر کنه اگه الان بره توی یه سیاهچاله، چی میشه یعنی و براش مهم نیست آخرش که چی، اصلا واقعا چی .. خوشبهحالت. جزو آدمهای معمولی رفتی. اشتباه برداشت نکن، منم همچین گهی نیستم. ولی به قول بزرگان .. چه مزیتی توی معمولی بودن هست؟ ای آدمِ حوصلهسربرِ خوش.