حس تنهایی شدیدی دارم. ده دقیقه است که آفتاب از روی بدنم رفته و کمکم داره سردم میشه. گربهی مادهی سفید و خاکستری نشسته روبروم و پُز آفتابی رو میده که افتاده روش و چشمهاش رو نیمهباز گذاشته.
حسم مثل وقتیه که دور و بریهات با هیجان از یه موضوعی حرف میزنن و تو چیزی در موردش نمیدونی. یا وقتی که همه خواب پادشاه هفتم رو هم دیدن و تو پلکهات حتی یکبار هم به هم نرسیدن. مثل وقتی که عکسِ دورهمی دوستهات رو میبینی و خودت رو نه.
امروز بیست ساله شدم و نهصد کیلومتر دورم از خونه. تنها نشستم توی آلاچیق حیاط خوابگاه و نمیدونم سفیدیهای روی سکوهاش بخاطر رنگه یا خرابکاری پرندهها. مهم هم نیست. نشستم بالاخره.
دوباره دلم خواست خودم رو ناپدید کنم ولی نمیتونم. بین خروپفِ هماتاقیهام اومدم خورشید رو بدرقه کنم و لاک صورتی روشن و تیره بزنم به ناخنهام. یه جایزه برای اینکه بیست سال رو زندگی کردم نسبتا خوب.
ولی بازم دلم گرفته چرا .. شاید گنجشکهای روی درخت کاج سمت چپم بدونن ولی حیف که زبونشون رو بلد نیستم. کاش یکم واضحتر بگن لااقل.
یا به قول آقای آذر، روز میلاد من است آمدهام دست کشم به سر و گوش عرق کردهی دنیای خودم.