دستم را گرفتی و گفتی "خودت را مقایسه کن با بقیه، خیلی آدمها خیلی چیزها را ندارند و تو داری."
گاهی حواسم از حرفهایت پرت میشد و خیره میشدم به صدایت. به چشمهایت که از اشک پر و خالی میشد. بعد فکر میکردم به آدمهای بیرون کافه. راست میگفتی، خیلیها خیلی چیزها را ندارند .. خیلی ها تو را ندارند.
گاهی حواسم از حرفهایت پرت میشد و خیره میشدم به صدایت. به چشمهایت که از اشک پر و خالی میشد. بعد فکر میکردم به آدمهای بیرون کافه. راست میگفتی، خیلیها خیلی چیزها را ندارند .. خیلی ها تو را ندارند.