حق بده .. و پسش نگیر بعد از اینکه در خلوت با خودت فکر کردی. حق بده که گاهی دیگر نمیکشم که همهچیز تقصیر من باشد. دور و بریهایم میگویند درک کن، خسته است .. و من دلم میگیرد که کسی مرا درک نمیکند.
بیانصافی کردم. درک میکنند ولی به اندازه نصف روز. بعد از آن حقی دیگر برای دلخور ماندن ندارم و اگر گربهی گوش بریدهی محل روی سقف پارکینگ لم ندهد هم بخاطر اخم و تخمِ من بوده.
گاهی دلم میگیرد از این همه بد بودن خودم. سینهام سنگین میشود. میگویم خاک برسرم که انقدر دنیا را به کامشان تلخ کردهام. به خودم فحش میدهم که مرض و درد و بلا میگیری اگر لبت به لبخند باز شود؟ و وسط خودخوریهایم صدای هقهقاش را میشنوم.
خسته شدم که بگویم تقصیر من بود. میگویند خودخواهی. خودت را دوست داری. یک عمر خودم را دوست نداشتم این شد .. میخواهم چند صباحی خودم را دوست داشته باشم ببینم فرقی میکند یا نه.
راستش را بخواهی، نمیتوانم اسمش را دوست داشتن خودم بگذارم. فقط به مرحلهای رسیدهام که دلم به حال روحم سوخته. خوابهای درهم و پر از جیغِ هرشب، نشانهای بود برای اینکه باید دریابمش. روحِ مریض شاید به اندازهی دندان درد، حواست را نگیرد ولی بعد مدتی میشوی مثل مرده. نمیخواهم بشوم مثل مرده.
میگفت دیگر حق نداری آن چند نفر را ببینی که بخاطرشان اینطور اوقات ما را تلخ کردهای. جوابی ندادم. باشد. نمیبینم. منی را که دیوانهی تنهاییام و میتوانم با ساعتها پیاده رفتن و آهنگ گوش کردن روزم را بگذرانم با محروم کردنم از دیدن بقیه، نترسان.
منی را که نصف زندگیام در خیال سپری شد و هر موقعیتی را که باب میلم نبوده، شب قبل از خواب دوباره در ذهنم آنطور که میخواستم بازسازیاش کردهام، از گوشه گیر شدن نترسان.
منی را که به آدمها اجازهی نزدیک شدن نمیدهم و اگر نزدیک شدند، اجازه نمیدهم بروند را با اینکه قرار است تا آخر عمرم تنها بمانم، نترسان.
تمام مدتی که میگفتی و من ساکت بودم، تنها حسم دلشوره بود. نه خشمگین بودم نه حتی غمگین. فقط دلم شور میزد از تن صدایت. میدانستی. خودت هم فوبیایش را داشتی ولی سلاحت بود.
حالا نشستهام و مینویسم و شست دستم درد میگیرد و باید مچبندم را از اتاقی که درونش هستی بردارم و دلم نمیخواهد پا درونش بگذارم.