من خیلی فکر میکنم. آنقدر فکر کردهام توی این چندسالی که تواناییاش را داشته ام که فهمیدهام به درد این دنیا نمیخورم. مثل تمام حرفهای دیگرم، باید تاکید کنم که حرف مفت نمیزنم .. واقعا به درد این دنیا نمیخورم. در خیلی از کارها از دیگران بهترم و همیشه تمام تلاشم را کردهام و فلان و بهمان ولی شاید همین سند محکمی باشد برای اینکه من برای این جهان زاده نشدهام. میتوانم با میلیونها دلیلِ خیلی ریز و بیاهمیت، متقاعدتان کنم ولی از حوصلهی امروزم خارج است. روزهایی که یادم میافتد چقدر برای زندگی کردن، بَدم .. حوصلهام کم میشود. انگشتت به دستم بخورد اشکم راه میگیرد و همه هاج و واج میمانند که مگر چه شده؟ کسی چیزی گفته؟ با کسی بحثت شده؟ نه .. فقط من واقعا به دردِ زندگی کردن نمیخورم.
داشتم از این میگفتم که خیلی فکر میکنم .. آنقدر زیاد که میتوانی اصطلاحِ انگلیسیاش را برایم بکار ببری .. overthinking دارم. باکلاس است. ولی دهنم را صاف کرده. آنقدر در بطن همه چیز فرو میروم و تمام جوانب را میسنجم که دست آخر فهمیدم تو دوستم نداری. اگر کمی گیجتر و بیخیالتر سپری میکردم شاید هیچوقت نمیفهمیدم ولی من اینطور آدمی نیستم متاسفانه. من از خودت بهتر میدانم چرا آن کار را نکردی یا چرا فلان حرف را زدی.
میگوید آدمهایی مثل من، روانشناسهای خوبی میشوند چون میتوانند بفهمند طرف تا کجاها را توی ذهنش رفته و من حتما دارم آن مسیر را برمیگردم. نمیدانم حرفش تا چه حد درست است و اصلا جای مناسبی برای گفتنش بود یا نه. ولی گفتم دیگر.
دیشب بااینکه میدانستم کار عبثیست ولی باز هم از خدا میپرسیدم "من که به دردِ این دنیایت نمیخوردم .. این همه چیز را بلد نیستم و نمیفهمم و حساسم و خودم و بقیه را جان به سر کردهام و وسواس فکری دارم و هزار کوفت دیگر، چرا مرا آفریدی؟" لحظهای صدایی آمد .. شاخکهایم تیز شد برای شنیدن جواب یا حتی یک نشانه مثل افتادن یک کتاب. ولی این مامان بود که داشت به اتاقم نزدیک میشد. شاید او جواب این سوال را بداند. شاید .. قطعا نه.