یا آن موقع که شمارهات را فهمیدم. لعنتی. جوری عددها را محکم تووی ذهنم نگه داشته بودم که مغزم درد گرفت. "الان یادم میره .. الان یادم میره". نرفت. نوشتمش و به راهِ ارتباطیِ غیرممکنی که برایم کشف شده بود نگاه میکردم.
در مخاطبینم ذخیرهات کنم؟ ریسکاش زیاد است. من و مامان اعتقاد داریم تلفن همراه آنقدرها هم شخصی نیست. اگر هم هست، چیزی برای پنهان کردن نیست.
تصمیم گرفتم جوری جایی ثبتاش کنم که فقط خودم بفهمم. رفتم سراغ دفترچه خاطراتم. یادم نیست دقیقا چه نوشتم ولی باید چیزی مثل این باشد که "صفر درصد امید دارم به آینده. نه روز دیگر جواب کنکور میآید. یک روز بعدش فلان کار را میکنم و ..." شمارهات خلق شد. عددِ اولِ هر جمله.
و روزی که خودم را خیال بیرون کشیدم و از تویی که از همه جا بیخبر بودی، عصبانی شدم؛ خط خطی کردم تمام آن عددها را و فقط میدانم صفر داشت و نه و یک.
* لیلا هنگروانی