عاشق بازیگری بود. رفت تجربی. کلی تمرین میکرد خودش با خودش. یه روز برگشت بهم گفت "میدونی بنظرم اینکه آدم خودش اشکش دربیاد سر صحنه خیلی بهتره تا الکی باشه، تو میتونی همین الان گریه کنی؟"
همین الان؟ نگاهش کردم. فکر کردم. "دوستم نداره". اولین قطره چکید. از روی میز تحریرم پرید پایین گفت "دمت گرم به دقیقه نکشید. چجوری؟! کاش منم بتونم".
کاش نفهمی چجوری. کاش هیچوقت نتونی.