حالا که عصبانی نیستم، خالی ام.

روی تخت دراز کشیدم و جای پاهایم را زیر پتو محکم کردم. حواسم بود زیاد متکا را بالا نبرم که به میله ی بالای سرم بخورد. یا پاهای بلندم زیاد از حد صاف نشوند که به میله ای که یکی از چهارچوبِ تختِ دوطبقه بود، بخورد. خدا میداند طی این سالها چقدر کثیف شده. بدیِ خوابگاه همین است. میخوابی جایی که نمیدانی قبلش چه کسی خوابیده بوده، یک سال پیش یا حتی یک روز قبل از این که برسی. چیزی توجهم را جلب نمی کند دیگر. ایسنتا را زیر و رو می کنم. اکسپلور انقدر خسته کننده است که دوست دارم بدانم زیرِ سرِ کدام یک از آنهایی ست که تازه فالو کرده ام و اینقدر افتضاح است. سلیقه ی گندی دارد و تمامش پر شده از "اگه حاضری واسه ی مامانت بمیری، پست رو لایک کن". سه هزار لایک. بقیه چی؟ شماها نمی خواهید؟ این چه سوال مریض گونه و احمقانه ای است و چه احمقهایی که نظر دادند و لایک کردند و .. معلوم است که می میرم. هرکس هم نخواهد بمیرد، به خودش مربوط است. بعضی ها لیاقت فرزند بودن ندارند. بعضی ها لیاقت مادر بودن.

به این فکر می کنم که خداراشکر از وقتی رسیده ام، آن احساس خشم سراغم نیامده .. که انگار مویش را آتش زده باشند. جوری از نوک پاهایم به سمت سرم می دود که باورنکردنی ست. واقعا باورم نمیشود! طوری در عرض یک ثانیه .. یا کمتر؟ بیشتر؟ نمی دانم کرنومتر نداشتم .. جوری تمام وجودم را خشم گرفت که فقط سعی کردم بخوابم. و می دانی چه؟ اثر می کند. این روزها آنقدر خسته می شوم که حتی عصبانیت را هم از پا در می آورد.

همه چیز خوب است و قطره ای اشک از چشمم می چکد. نمی دانم حتی به چه چیزی فکر کردم که گردیِ چشمم پر شد از آب. تااین حد دم دستی شده اشک؟ ابهتت را از دست داده ای که. حالا سر چه اشک می ریزیم دخترِ خر؟ نمی دانم. به ولله اگر بدانم. خب، بیا سر در بیاوریم. امروز کسی چیزی گفت؟ نه. کسی کاری کرد؟ نه. باتوجه به شخصیتِ گهِ کمال گرایت، پیش آمد نتوانی کاری را به طور بی نقصی انجام بدهی؟ نه. ناهار بد بود؟ نه. شام؟ نه. هوا سرد بود؟ نه. ورزشت سنگین بود؟ آره ولی چه بهتر حتی.

خب .. کسی سالها پیش چیزی گفته؟ آره. کسی سالها پیش چیزی نگفته؟ آره. چیزی سالها پیش اتفاق افتاده؟ آره. چیزی که باید، سالها پیش اتفاق نیفتاده؟ آره. دوستت نداشت؟ نمی دانم، هیچوقت نفهمیدم ولی احتمال قوی .. نه. مگر نگذشته؟ چرا. پس چرا؟ نمی دانم.

پای راستم را از زیر پتو در می آورم و سعی میکنم به دیوارِ سمت چپ نخورد. بخوابیم. دردها کم رنگ می شوند روزی. تمام چیزهایی که هنوز بابتش اشک می ریزم هم قرار بود روزی دردشان کمتر شود ولی.

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان