وقتی حرفهایت را زدی، اول نگاهم به تو خیره ماند؛ بعد به زمین. چشمهایم راهش را سمت کمد کوچک جلوی پایم کشید و تنم لرزید. نگاهم میکردید. هم تو. هم او. تو نگاهت ته مایهی خنده و شیطنت همیشگیات را داشت. او نگاهش غم. میخواستم لب باز کنم و بپرسم "الکی بود؟" ولی جایش لبخند زدم. پرسیدی چرا ساکت شدهام. گفتم دلم گرفت. هم راست بود هم دروغ. دلم گرفته بود که باز اعتماد کردهام. که برخلاف حرفهای ارزانی که نثارت کرده بودم، زود دل میبستم. که حتی وقتی حرفهایت چند روز پیشت را شنیدم خندیدم ولی دلم هم خندید.
پرسیدی چرا دلم گرفت. نگفتم. اصرار کردی. خندیدم. باز سوال کردی و گفتم نمیدانم. باز سوال پیچم کردی.
کاش بیخیال سوال کردن میشدی. کاش رهایم میکردی. کاش همان لحظه دستت را میبردی توی مغزم و تمام حرفهایت را بیرون میکشیدی. دعا میکردم حالم را نفهمی. فهمیدی. چرا؟ احتمالش را میدادی؟ بازیات گرفته بود؟ نتیجهاش چیزی که میخواستی شد؟
طعنه آمیز بود که سه ربع ساعت بعدش وقتی در تخت بی ملحفهی زهوار دررفتهی دوطبقهی آهنی دراز کشیدم و پاهایم را در شکمم جمع کردم، یاد خدا افتادم و گله کردم. من اگر جایش بودم میگفتم "خودت خری، تقصیر من چیست که گلهایت را پیش من آوردی."
من خرم. ذکر روز چهارشنبهها را نمیدانم ولی ذکر هر روز من شده "من خرم".
همان شب به من گفته بودی "عشق را باور نکن." عشق را باور نداشتم ولی خندههایت را چرا. چشمانت را چرا. حرفهای دوپهلویت را چرا. چشم و ابروی بقیه به خودم در حضورِ تو را چرا.
من خرم ولی دیگران چه. مگر میشود همهمان خر باشیم. ناسلامتی جمع انسانهاست نه طویله. پس چه شد. گیرم من باور نمیکردم .. باشد. ولی بقیه آدمها چی؟ همهمان دچار یک اشتباه شدیم. چه بود. چه شد. چه گفتی که یک جماعت را به اشتباه انداختی آدمِ همیشه حق به جانب.