تا سحر بیدارم سر به زانو دارم برنخزید از من های و هویی

میدونی امروز چی شد؟ مامانم اینکه تو دوستم نداری رو زد توی صورتم. میدونی .. خودم می‌دونستم ولی اینکه مامانم بهم بگه خودم رو جمع کنم و بهم یادآوری کنه که تو کاری واسه ی من نکردی .. یجور دیگه‌ای به آدم ضربه میزنه. یجوری میخوره تو ذوقت که انگار زدن تو گوش‌ت‌. حس می کنم امروز نقطه عطف بزرگی توی رابطه‌ی یک طرفه‌ی من با توئه. اون شعله‌ای که وسط قلبم می‌سوخت .. کوچیکتر شد. اون حس خوب توی ذهنم که برای خودم داستان می‌ساختم، کمتر شد. نشستم روی نیمکت آهنی. هوا سرده. بادش سوز داره. ولی حاضر نیستم برگردم خونه. چون اگه برگردم باز یادم میاد چی شنیدم. بااینکه هنوزم یادمه صدای مامان رو ولی، انگار اگه برگردم یعنی قبول کردم حرفهاش رو. مامان یه حرف قشنگی زد بهم. گفت همیشه که تو نباید تلاش کنی، تو دخترِ این رابطه‌ای .. یه سری چیزها گردنِ مرده. یادم افتاد به اون چندباری که با بهونه بهت پیام دادم و وقتی قهر بودیم من شروع کردم به گله کردن و درست کردنِ چیزی که بین‌مون داشت خراب میشد و اون حسِ بدی که سعی در انکارش داشتم، از فرق سر تا نوک پام رو گرفت تو خودش. حالا هم دارم آهنگی که برام فرستادی رو گوش میدم و یه چیزی داره خودش رو روی آسفالتِ سایه گرفته ی زیر پام می کشه بالا تا بره توی سرم .. نگاهش می کنم و می بینم فکرِ "بسه دیگه" خودش رو از گوشه‌ی پلکم میکنه تو و میخزه لای مغزم‌. باشه. قبول. تموم شد. ولی حس می‌کنم یه چیزی از وجودم کم شد.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان