به خودم گفتم "آفرین پیشرفت کردیم. گریهمون نگرفت." و انگار قضیه رو کم کردن باشه، یه گرمیای تو چشمهای سردم پیچید. من حرف دلم رو نزدم. دل سردیم از رفتارت رو نشون ندادم چون ته دلم امید داشتم دوستم داشته باشی. میترسیدم اگر نشون بدم، سرد بشی ولی نمیدونستم که هیچ چیز نمیتونه جلوی احساسات یه آدم رو بگیره. مثل مال من. که دو رو بازی کردنت، دل سردم نکرد. حتی اگه دل سردم کرد هم باعث نشد خودم رو دور کنم. چون این وسط حس من واقعی بود. ولی چیزی که بیشتر از هر چیزی این روزها بهم فشار میاره اینه که، من اولش ازت بدم میومد! به چشمم نمیومدی اصلا. وقتی میدیدمت با خودم میگفتم "اه این پسره باز". خنده داره. تو هم که خوش خندهای. میدونم میخندیدی اگه میشنیدی حرفهای من رو.
میگن دنیا انقدر از یک نقطه بهت ضربه میزنه که دیگه ضعفی از خودت نشون ندی توی اون موضوع. من دوست دارم دوست داشتن رو رها کنم. توش هیچی واسم نبوده. من درس زندگی رو فهمیدم. عشق برای من نیست.
دردا که من آنم که تو میدانستیافسوس تو آن نهای که من میدانستم