دستم را محکم گرفته. رهایم نمیکند. ولی گرم نیست. چون خودت نیستی که من را چسبیدهای. خیالت است.
قلبت مستطیل بود و وجود من دایره. نمیشد. نمیشود.
تو هم در جمع فرداشب هستی. برای دیدن دیگران، خیلی زود و برای دیدن تو خیلی دیر میگذرد.
نداشتنِ داشتنِ چیزی میشود نداشتنش
حول محیط این دایره دور میزنم و ندارمت
من ذوق حرف زدن با تو را داشتم ولی سر جمع یک ربع بیشتر نماندی. رفتی و چشمم خشک شد به راهت. بوی عطرت را هم ببر اگر نمیخواهی بمانی.
آخر همهی قصههای من شده مثل هم. گریه میکنم و از چیزی که حتی تشکیل نشده بود هم، بیرون میکشم تن خسته ام را.
میدانی .. کاش لااقل به مامان نگفته بودم. دل خودم به درک. چشمهای درخشانش وقتی میپرسد "چخبر؟" را چه کنم.
دوست داشتنت به مثال دیر رساندن خبری مهم بود. باید صورت میگرفت اما اکنون نه.
من از حرفهایت اذیت شدم ولی خندیدم. تو از نگاهم نفهمیدی و لبخند زدی.
مینویسم و اشک از چشمانم میچکد. یکبار به من گفتی در نظرت از آن آدمهایی هستم که اشکم دم مشکم است. اصلا هم اینطور نیست. تصادف کردم؟ پایم شکست؟ یه قطره اشک هم نریختم. تو حرف آن دختره را زدی؟ راستش را بخواهی گریهام گرفت.
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه میشوم . شاعرها و نویسندهها از همهچیز مینویسند . از همهچیز مینویسند و از نوشتنشان نان میخورند . من امّا فقط از تو مینویسم . فقط از تو مینویسم و با نوشتنام خون دل میخورم .
{ فرشید فرهادی }
atata.s@yahoo.com
{ فرشید فرهادی }
atata.s@yahoo.com