تنها مدافع حقوق من.

اگه مامان بدونه چقدر سرت گریه کردم. پدرت رو درمیاره.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

اینم یجور درده.

ماسه‌های خیس پاهایش را قلقلک می‌داد. اگر موج بلند بالای سرش که تا ثانیه‌های دیگر در بر می‌گرفتش، اجازه می‌داد .. می‌توانست خورشید در حال غروب را در امتداد دریای پیش رویش ببیند. سرش را سمت آسمان بلند کرد. موج عظیم خیز برداشته بود بالای سرش و به عظمت همان ساختمانی بود که دو روز پیش درش سکونت داشت. می‌دانست راه گریزی نیست. لبخندی زد. چشم‌هایش را بست. همیشه دریا را دوست داشت. فرقی نمی‌کند چه کار با او بکند.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

Both sides of the moon

از شیشه‌ی ماشین به بیرون نگاه می‌کنم. نشسته‌ام صندلی عقب سواره‌ای. روز است ولی انگار از پشت طلق مشکی دنیا را نگاه می‌کنی. سمت راستم دریاست. صدای آواز غم‌انگیز نهنگی را می‌شنوم. دم عظیمش را می‌بینم که از آب بیرون می‌آید و مجدد در سیاهیِ مطلق و تنهایی زیر آن فرو می‌رود. در لحظه، گویی غم مانند همان آب سرد و سیاهِ پیش چشمم، نرم نرمک تنم را دربرمی‌گیرد. نمی‌دانم روبرویم چیست که آن همه اندوه را در خود جا داده ولی اتسمفر پر از آه عمیقِ سینه‌ای سوزناک است. تکان شدیدی می‌خورم. چشم هایم را باز می‌کنم و گونه‌ی راستم خیس است. مامان با نگرانی نگاهش را دوخته به من و آرام تکانم می‌دهد. "خواب بد دیدی؟" قطره اشکی گونه ی چپم را هم مرطوب می‌کند.

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

چیه این دل. کاش دوتا مغز داشتیم.

وقتی نبض میزنه وسط معده‌م. وقتی سردرد دارم چون از صبح هیچی نخوردم. وقتی هیچی نخوردم چون از دلشوره، حالت تهوع دارم‌. یعنی به خاک فنا رفتم.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

دلم کنی در ریشه خینم کردی در شیشه / کار یه گل دو گل نی یه کارته همیشه

پیام آمد "سلام". و ناگهان انگار از تمام اهالی دنیا، فقط تو می‌توانی تایپ کنی، فارسی حرف بزنی و سلام بدهی. شماره‌ی تو بود حالا؟ نه. ولی این موضوع باعث نشد برای ۲۳ دقیقه نبضم در وسط معده‌ام نزند.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

برای گفتن این جمله حتی مدرک هم نمی‌خواهد.

گفتم "یه روانشناس خوب پیدا کن برام". گفت "اینجا آدم حرفه‌ای پیدا نمیشه."
حرفه‌ای نمی‌خواهم. فقط هروقت حرف زدی و نگاهم کردی و دلم غنج رفت، کسی باشد بگوید "خر نشی." و حرفش را گوش کنم.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

کجای حرفم بودم؟ آهان. بله. من خرم.

وقتی حرفهایت را زدی، اول نگاهم به تو خیره ماند؛ بعد به زمین. چشم‌هایم راهش را سمت کمد کوچک جلوی پایم کشید و تنم لرزید‌. نگاهم می‌کردید. هم تو. هم او. تو نگاهت ته مایه‌ی خنده و شیطنت همیشگی‌ات را داشت. او نگاهش غم.‌ می‌خواستم لب باز کنم و بپرسم "الکی بود؟" ولی جایش لبخند زدم. پرسیدی چرا ساکت شده‌ام. گفتم دلم گرفت. هم راست بود هم دروغ. دلم گرفته بود که باز اعتماد کرده‌ام. که برخلاف حرفهای ارزانی که نثارت کرده بودم، زود دل می‌بستم. که حتی وقتی حرفهایت چند روز پیشت را شنیدم خندیدم ولی دلم هم خندید.
پرسیدی چرا دلم گرفت. نگفتم. اصرار کردی. خندیدم. باز سوال کردی و گفتم نمی‌دانم. باز سوال پیچم کردی.
کاش بیخیال سوال کردن می‌شدی. کاش رهایم می‌کردی. کاش همان لحظه دستت را می‌بردی توی مغزم و تمام حرفهایت را بیرون می‌کشیدی. دعا می‌کردم حالم را نفهمی. فهمیدی. چرا؟ احتمالش را می‌دادی؟ بازی‌ات گرفته بود؟ نتیجه‌اش چیزی که می‌خواستی شد؟
طعنه آمیز بود که سه ربع ساعت بعدش وقتی در تخت بی ملحفه‌ی زهوار دررفته‌ی دوطبقه‌ی آهنی دراز کشیدم و پاهایم را در شکمم جمع کردم، یاد خدا افتادم و گله کردم. من اگر جایش بودم می‌گفتم "خودت خری، تقصیر من چیست که گله‌ایت را پیش من آوردی."
من خرم. ذکر روز چهارشنبه‌ها را نمی‌دانم ولی ذکر هر روز من شده "من خرم".
همان شب به من گفته بودی "عشق را باور نکن." عشق را باور نداشتم ولی خنده‌هایت را چرا. چشمانت را چرا. حرفهای دوپهلویت را چرا. چشم و ابروی بقیه به خودم در حضورِ تو را چرا.
من خرم ولی دیگران چه. مگر می‌شود همه‌مان خر باشیم. ناسلامتی جمع انسان‌هاست نه طویله. پس چه شد. گیرم من باور نمی‌کردم .. باشد. ولی بقیه آدمها چی؟ همه‌مان دچار یک اشتباه شدیم. چه بود. چه شد. چه گفتی که یک جماعت را به اشتباه انداختی آدمِ همیشه حق به جانب.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

مشکل از کجاست

حس می‌کنم واقعا توی تنهایی می‌میرم.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

زمان اسنراحت

در فرصتِ از دست دادنِ لحظه‌ها زندگی می‌کنیم. کاش زندگی آنقدر که جدی‌اش گرفتم، جدی نباشد.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

چرا این درد آرام نمی‌گیرد.

دوباره آن لکه سیاه آمد. تنها راهی که می‌توانم با آن کنار بیایم بغل کردنِ مامان است. باید پوستم، پوستش را لمس کند. گرمای وجودش را. که بدانم .. که بفهمم .. که حالی‌ام شود مامان اینجاست. پنج سانتی‌متر فاصله. لکه بزرگتر می‌شود. فاصله را به صفر می‌رسانم و سرم را روی سینه‌اش می گذارم. به تمام وقتهایی فکر می‌کنم که شادتر بودم. که انقدر خون به جگرش نمی‌کردم. همیشه می‌گوید بچگی‌هایم خیلی خوب بوده. آرام‌. خندان. بدون گریه. باور کن مامان .. من هم آرزو می‌کنم یک ساله بودم. یا هر سنی که موردعلاقه توست. فقط در حدی باشد که همچنان فهمی از دنیا و آدمها نداشته باشم چون قلبم درد می‌کند. چون هنوز نمی توانم بزرگ شوم. ماه دیگر بیست و چهار سالم می‌شود و همچنان گیرِ خاطراتِ خوبِ چندین سال پیشم مامان. من نمی‌توانم در حال زندگی کنم مامان. حسِ خوبِ زندگی‌ام فقط در گذشته است. در امتحانهای دبیرستان که میخواندم و بیست می‌شدم. یا اصلا هجده یا هفده. مامان الان هر چه برای این زندگی سگی می‌خوانم، بیست و هجده و هفده نمی‌شوم. مامان من سردرگمم. وضعیت به حدی بد شده که آغوشت هم آرامم نمی‌کند. نمی‌دانم باید چند ساعت بغلت کنم. یا چقدر با صدایت آرامم کنی. قلبم هنوز درد می‌کند مامان.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان