کاش قلب من از سنگ بود.

بُریدم. از آن بریدن‌هایی که در صحت عقل و تدبیر تصمیم می گیری که این قائله را ختم کنی و آن نخ پوسیده‌ی بین روح خودت و خیال باطلی که از او ساخته‌ای را ببری. بُریدم و دوست دارم دیگر هیچوقت قلبم را به روی کسی باز نکنم. نمی‌دانم این حس را داشته‌اید یا نه. بعضی آدمها از علاقه‌ای که به دیگری دارند، لذت می‌برند و برایشان اهمیتی ندارد که حس طرف مقابل چیست. من اینطور نیستم. دوست دارم آن شور و اشتیاق را توی صورتش ببینم. وقتی نگاهش می کنم آن تار تارِ عنبیه‌اش پر از محبت و لبخند باشد‌ مثل مال من‌‌. دوست دارم تمام کارها و حرفهایش را طوری که می‌خوام و باید باشد برداشت کنم. دوست دارم بگویم "من دوستت دارم" و حتی چیزی نگوید ولی آن لبخندش گویای همه چیز باشد. دلم می‌خواهد وقتی کسی به اسم کوچک صدایش می‌کند، جواب ندهد. می‌خواهم حتی اگر دو هفته ندیدمش، دلم نلرزد که "نکند یادش رفته باشد حس بین ما را". و بلافاصله درونم کسی داد می‌زند "حسی بود؟". من پیچیده نیستم. با همه خوبم، با تو بد. با همه مهربان، با تو سرسنگین. کاش بفهمی .. که من دنبالِ دوست داشتنت هستم. مثل مادرها، قربان صدقه‌ات میروم توی دلم. من فقط می‌خواهم دوستت داشته باشم. اگر نگذاری‌. اگر نشود .. سخت گریه خواهم کرد. فقط همین کار از من برمی‌آید.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

یار وفادار میشم.

حس می‌کنم دخترهای غمگین را دوست نداری. نشسته‌ام روی صندلی‌های بیرونِ بیمه تامین اجتماعی و با ایرپادی که خراب شده و فقط سمت راستش کار می‌کند، آهنگ "من برات یار میشم" را گوش می‌کنم. خوشحال‌تر نشانم می‌دهد؟ امیدوارم.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

چه شود هر چه که خواهم شود و ..؟

در نهایت، من اینجا هستم. نهایت که نمی‌شود گفت. عمری‌ست در ادامه ولی، برای الان، انتهاست. هر لحظه می‌تواند برای من یا تو انتها باشد و خوبی‌اش می‌دانی چیست؟ لااقل می‌دانم بعضی روزها، دقیقا کجایی. چه ساعتی خوابی و چه ساعتی بیدار. آن چشم‌هایی که موقع سلام دادن از من می‌گریزند را می‌کوبی به ساعتِ روی دیوار سفید روبرویت و منتظری وقت خوابت برسد. با آن تنِ آرام و شمرده‌ای که از روز اول نبود و از روز سومی که دیدمت شروع به شکل کردن گرفت، آرام می‌گویی "من رفتم" و سلانه سلانه سمت در اتاقت در انتهای راهرو می‌روی و نور می‌افتد روی شانه‌هایی که با ارتفاع زیااادی از زمین قرار دارند.
روزهای اول را یادت هست؟ بازی سرت درآوردم و وانمود کردم فامیلی‌ات را یادم نیست. صدایت زدم و گفتم "آقای ...؟" نگاهم کردی و فامیلی‌ات را گفتی. روز بعدش همین بلا را سرم آوردی و خنده‌ام گرفته بود زیر ماسک N95. تُخس. فکر کردن به تو شده مثل فرو رفتن در باتلاق. می‌دانم نباید دست و پا بزنم ولی می‌زنم. تکان‌ها هر بار بعد دیدنت شدیدتر می‌شوند و من بیشتر فرو می‌روم در این گل و لای. مثلا الان تا کمرم فرو رفته‌ام در مرداب. از خدا خواسته‌ام اگر سهمم نیستی، مِهرت را بردارد از دلم. ولی گوشه‌های آهنِ داغی که روی دلم زدی و حک شده روی دلم، ذُق ذُق می‌کند و نمی‌دانم خدا از کدام قسمت قطب جنوب آب برمی‌دارد که این گدازه را خاموش کند. کاش میشد سهمم باشی. فکرت آرامم می‌کند. همین برای یک عمر زندگی کافی نیست؟
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

اذیت میشم ..

تنها و ساکت و دورافتاده‌ام مثل زمینِ بیابونیِ خارج از شهر که کنار جاده‌ش چراغ نداره و جز سیاهی چیزی ازش نمی‌بینی و نمی‌فهمی و بی‌دلیل ازش هراس داری.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

کِی آدم میشم من ..

نمی‌خواستم بیایم سراغت. باور کن. رفتم از سر بیکاری عکس‌های قدیمی را دیدم. یکی از عکسهای چهار نفره را پیدا کردم که از قضا من کنار تو ایستاده‌‌ام‌. با خط‌کش اگر آن لحظه، طول لبخندم را اندازه می‌زدی، عریض‌ترین لبخند عمرم شده بود یحتمل. با دیدن آن عکس، شیر شدم. گفتم آره .. فلانی می‌گفت اصلا اهل دوست داشتن و این سوسول بازی‌ها نیستی، بخاطر همین از من خوشت نمی‌آید. نه که ایراد از من باشد یا اصلا سلیقه‌ات نباشم یا نگاه آن‌طوری به من نداشته باشی .. نه .. اهل عشق و عاشقی نیستی. عکس را دوباره برای خودم توی موبایلم فرستادم و ده باری زوم کردم روی خودم و تو و لبخندت و لبخندم و چشمانِ خندانم و چشمان خندانت و دیگر نفهمیدم چه شد که دستم رفت روی آیدی تلگرامت و باز کردم و گفتم فقط چک می‌کنم عکست را عوض کرده‌ای یا نه. عکس نداشتی. ولی یک چیز دیگری هم فرق می‌کرد. آن هشتگ و قلب چه می‌گفت؟ آن جمله‌ای که مجبوری زدم تووی ترنسلیت و دیدم بدجور عاشقانه است و از قضا فرانسوی، چه می‌گفت؟ می‌گفتند اهلش نیستی، چه شد پس؟ به من که رسید اهل دوست داشتن نبودی؟ به من که می‌رسد همه دوست داشتن‌ها ته می‌کشد؟ آدم ها می‌خواهند تنها باشند؟ می‌فهمند قرض و قسط و وام و بدبختی دارند؟ نمی‌‌دانم دیگر دوستت ندارم یا اینکه دوستم نداری برایم آنقدر عادی شده که دیگر حسش نمی‌کنم. ولی باور کن، مهم نیست. فقط در کسری از ثانیه، چشم‌هایم داغ شد. کولر روشن است پس هوا خنک و تضاد بین دما باعث شد کمی چشمم بسوزد. ولی می‌دانم که دیگر قرار نیست بعدها که از سر بیکاری عکس‌های قدیمی را دوره کردم، به حس و لبخندهایشان اهمیتی بدهم. من لبخند می‌زدم چون تو کنارِ من در عکس بودی. تو لبخند می‌زدی چون عکس بود.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

هنوز غم تو وجودم عذاب سینه سوزه / نگین گریه رو بس کن، نگین دنیا دو روزه

اگه صبح اون فلوکستین رو نخورده بودم، شاید الان گریه‌م می‌گرفت ولی الان به زور چندتا قطره از چشمم چکید و حتی برام مهم نیست و می‌دونم واسه اون دخترِ ۴ سال پیش، مهم بود. به احترامِ اون بذار کمی غمگین و دل‌شکسته بمونیم. من فقط می‌خواستم دوستت داشته باشم. اجازه این کار رو هم نداشتم؟
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

دلبرت خنده کنه با دگران،تو بسوزی و براش گریه کنی/دلبرت بیاد بپرسه که چرا، تو براش گفته نتونی، چقده سخته خدایا

تو باهام مهربونی نمی‌کنی. نه که نامهربون باشی. فقط مهربون نیستی. منم تلافی می‌کنم. چجوری؟ محل نمیدم بهت. از قصد از جلوت رد نمیشم. خودم رو بهت یادآوری نمی‌کنم. جلوی چشمای تیله‌ایت نمیام و توی نگاهت زل نمی‌زنم. سعی می‌کنم حتی توی میدان دیدت هم نباشم. و برات مهم نیست. حتما متوجه هم نمیشی حتی. و این مشکل منه. مشکل لعنتی منه. نه تو.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

بالاخره رسیدم به این نقطه.

هیچوقت فکر نمی کردم پذیرفته بشم‌. خیلی چیزا صحه میذاشتن روی این تفکرم‌. یکیش رفتار خودم بود. جوری که بین دوستام بودم .. دیوونه بازی درمیاوردم .. شوخی میکردم .. بلندبلند می‌خندیدم و ترسی نداشتم از اینکه خودِ خودم باشم .. نمی‌تونستم توی جمع، اون روی دیگه‌ی خودم رو نشون بدم. فکر می‌کردم حالا که بابا دلش دختر موقر و سرسنگین می‌خواد .. حالا که مامان از ادب و آروم بودن دخترش تعریف می‌کنه و یه حُسن به حساب میاد .. چرا خرابش کنم؟ چرا منی که در به در دنبال خوبی و پوئن مثبت تو وجود خودمم، از کنج امنم بیام بیرون و شیطنت کنم و این ریسک رو به جون بخرم که کسی از شوخی هامم خوشش نیاد؟ بعدش که نمیشه دوباره یهو ساکت شد .. مودب شد .. آروم شد .. ضایع میشه .. می‌فهمن ..
ولی الان یه سه ماهی میشه که، خودمم‌. آرومم، شوخم، مودبم، شیطونم و پرحرف و بی سروصدا. همه از من بدشون نمیاد. همه هم دوستم ندارن. ولی خب گورِ باباشون. من عاشقِ این ورژن از خودم شدم. چقدر جذابه آدم وقتی خودشه.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

آدم‌هایی که مهربونیشون بهت حس بد نمیده. #نیازمندی

صدام می‌کنن "سلطنت". نپرسیدم چرا. پذیرفتم. به بقیه میگن "ساناز"‌. نپرسیدم چرا به من نمیگید. پذیرفتم‌. امروز یکیشون گفت "اشرف". پیش خودم گفتم که این یکی رو دیگه نیستم. بهش گفتم "سما بگید بهم لااقل".
رفتم مریض رو ادمیت کردم و کل کاراش رو انجام دادم، اون موجودِ قد بلندِ لاغرِ خوش‌خنده‌ی مهربونِ ریش‌وسیبیل‌داری که واسه هممون اسم گذاشته گفت "الکی که بهت نمیگم سلطنت، کارت درسته". و این تیکه‌ی بخشِ قلب و فوق تخصصی‌، بدجور بهم چسبیده با این دو سه تا آدمِ خندون و دل‌پاکش.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

کمی از همه چیز تو مغزم.

دارم آهنگهای آلبوم "باران تویی" چارتار را گوش میدهم و یادم می آید حسِ روزهایی که برای اولین بار اینها را می شنیدم. غم، طوری خالصانه و بی منت و آرام در وجودم رخنه می کرد انگار خوابی ست که زیر آفتاب گرمِ بهار به وجودت می رود. عمرا اگر با تک تک بیتهایش همذات پنداری کرده باشم ولی به قدری درکشان می کردم و نقش عظیمی در وخیم کردن افسردگی ام داشتند که حتی رواشناس احمق هم نتوانست فرق بین "استرس آزمون های قلم چی" با "عین سگ احساس غمگین بودن دارم" را بفهمد.

حالا که نشسته ام در اتاقی که روزی آرزویش را داشتم و هنوز با بیست و دو سال سن، با دیدن دیوارهای غرق پوستر و قابش، نیشم باز می شود و با ناخن های کاشتم که خیلی  هم دوستشان دارم و تازه دارم بهشان عادت میکنم، تایپ میکنم و منتظرم فیلمی که با بسته  یک گیگ رایگان ایرانسل که ناپرهیزی کرده و تقدیمم کرده، دانلود شود، حس رخوت دارم.

گذشته اند روزهای احساسات شدید؟ نمیدانم. کسی را دوست دارم؟ نه. چرا برایم مهم است؟ آدمی با احساسش زنده است. من اگر عشق نورزم .. اگر یک روز مادرم را در آغوش نگیرم .. با بابا شوخی نکنم .. خواهرم را نبوسم و مطمئن نشوم دوستم خوب است و رو به راه است و ریلز اینستایی که برایش فرستاده ام، لبخند به لبش آورده، حس میکنم چیزی کم است. آن روز، یک چیز لعنتی کم داشته به اسمِ زندگی.

از خودم شرمنده ام که وقت نمی گذارم برای کتاب خواندن و هنوز با پررویی تمام، کتاب میخرم و ذوقشان را میکنم و می دانم آخرین کتابی که خواندم "یادِ او" از کالین هوور بود که حتی توی ترمینال کاوه هم بیخیالش نمیشدم. دلم میخواهد بنشینم بخوانم و غرق بشوم توی دنیای تخیل آدمی که نمی شناسم و اجازه بدهم ذهن و احساساتم را به بازی بگیرد؛ ولی این سریالی که جدیدا شروعش کرده ام، انقدر جذاب است که نمیتوانم بیخیالِ این شوم که واقعا پشت این قتـ*ـلهای سریالی، کیست.

از 25ام ورزش نکرده ام و ماهیچه هایم ضعیف شده اند و امان از ماتحتی که دیلاته ست و اینکه دمبلهایی که توی خونه دارم نهایتش 3.5 کیلو می شوند هم بی دلیل نیست و البته اینکه گه، مفت است و انسان تناول می کند و می شود با وزن بدن کلی حرکت رفت و درواقع دارم حرفت مفت تحویلتان میدهم و عین سگ خودم را قانع می کنم هم عذاب وجدان را مثل خون پمپاژ می کند توی رگهایم و رسوخ می کند لای مغزم.

دیگر حرف الکی تحویلتان نمی دهم که کمم و فلانم و این ها. زیاد هم هستم تازه. والا. ولی واقعا. این همه کمالات .. خاک بر سرم. اختلالات خلقی هم به کلکسیونم اضافه شد. نه به آن ترور شخصیتی خودم در قبل، نه به حالا. تعادل هم که فقط باید در دو سر معادله های شیمی باشد و برای موازنه و تمام. برای انسان نیست که.

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان