تویی پایان ویرانی..

منو به خودم برگردون. هروقت گم میشم، خودم میاد پیش تو. تو براش آشناتری. من قبلِ اینکه من بشم، عاشق تو بودم.

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

نمی‌دانم چنداُمین

از زور خواب، چشمانم می‌سوزد و هی اشک درشان جمع می‌شود. مردی که ته ردیف پشت سرم نشسته مدام سرفه می‌کند و نمی‌دانم سردیِ بی‌امانِ هوایِ بیرون مسببش است یا یک بیماری زمینه‌ای. ته همین ردیفی که خودم نشسته‌ام یک زن عرب نشسته که با مردِ ردیف روبرویی بلندبلند ساعت ۵ و ۱۳ دقیقه صبح عربی صحبت می‌کند و چیزی نمی‌فهمم و کنجکاوم می‌کند و چیزی عایدم نمی‌شود. به مددِ قرص‌های خوشحالیِ این چندوقت اخیر، کمی خوابم بیشتر شده و تمام راه در اتوبوس را استرسِ خواب‌ماندن در آن ماشین غول‌پیکر در تنم بود و نیم ساعتی یک‌بار گردنم که کج شده بود روی تنم، میپرید و دور و بر را می‌پایید و وقتی می‌دید نرسیده‌ایم به نصفِ جهان، آرام می‌گرفت و دوباره روی تنه‌ام برمی‌گشت. قرار است با این روال یاد بگیریم خودمان را بیشتر دوست داشته باشیم و از خودمان نخواهیم کامل و بی‌نقص باشد و نمی‌دانم از کِی این گه‌خوری را کردم که بخواهم بدون نقص باشم. ولی از شواهد و قرائن روحی‌ام مشخص است یک روزی در زندگی‌ام دست گذاشته‌ام روی زانو‌ی آسیب دیده از لانگز زدنم و یاعلی گفتم و خواستم بی هیچ عیبی به زندگی ادامه دهم و حتی نوشتنش هم مسخره است چه برسد تلاش برای زندگی کردنش.
حالا که نشسته‌ام در ترمینال و هیترِ سرپایی که هوای سرد میدهد و به همین دلیل آن آقای میانسال از دو صندلی بغل من که خودش را ول کرده بود رویش، بلند شد و عذرخواهی کرد و از کنارم گذشت و گفت "بادش سرده، مریض میشیم"، روبرویم است ... به من یادآوری می‌کند مامان از من قول گرفت مراقب خودم باشم و انگار این آقای میانسال بیشتر از من به فکر خودش است.
حالایی که نشسته‌ام و دقیقا ۳۸ دقیقه‌ی دیگر اتوبوس بعدی را باید سوار شوم و می‌توانم دست و پا شکسته چهار ساعت دیگر بخوابم و می‌دانم کافی نیست و نمی‌دانم از کدام روز تصمیم گرفتم بی نقص باشم و این بلای خانمان سوز را سر خودم آوردم که این چنین آتش بگیرم در این بیست و دو سالگی و ... باز هم خدا را شکر.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

حتی یه گاز استریل توی ست پانسمان.

من که خودم میگم حالم خوبه. ولی وقتی روزی سه بار دور و بری‌هات ازت بپرسن "خوبی الان؟ چته؟ خوبی؟" .. کم‌کم شک می‌کنی به اینکه واقعا خوبی؟ واقعا؟ یه چیزی هست حتما. یه جای کار می‌لنگه. من می‌لنگم. دارم بهترین تلاشم رو می‌کنم ولی بازم می لنگم. خدایا .. میشه یه مدت انسان نباشم؟ انسان بودن سخته. میشه چند روز، درخت باشم؟ پرنده؟ ماه؟ یه تیکه سنگِ سرگردون تووی فضا؟ یه ماهیِ ناشناخته توی گودال ماریانا؟ یه شخصیتِ خیالی توی یه رمان زرد؟ سیم شارژرِ یه نوکیا ۱۰۵؟ یه نوتیفکیشن توی اینستا؟ یه خط از لیریکِ یه آهنگِ دوزاری؟ هرچی .. هرچی جز انسان. انسان بودن، درد داره. رُس آدم رو می‌کشه.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

احتیاج دارم.

کاش یکی بود که حواسم رو از خودم پرت می‌کرد.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

علافِ تو بودن خودش یک نوع کار است ولی .. یک لنگه پا نگهم ندار.

فردا می‌بینمت. نه اینکه تو اینگونه می‌خواهی. یا حتی من. بخاطر یکی بودنِ یکی از روزهای برنامه‌هایمان است. که تصادفی‌ست و هیچ چیزی برای دل‌خوش کردن وجود ندارد. انگار که همه حواسشان را جمع کرده‌اند که من حتی یک درصد هم امیدوار نشوم. از بحث دور نشویم. فردا می‌بینمت؟ اگر خوش شانس باشم؟ یا بدشانس؟ مرا می‌بینی؟ چشمت دنبالِ قامتِ بلندم هست؟ مرا اگر دیدی، یادِ چیزی می‌افتی؟ مثل من، دلت خالی می‌شود؟ مثل وقتهایی که در جاد یکهو ماشین می‌افتد توی سرازیری. دلت آن شکلی می‌شود؟ صورتت داغ می‌شود و دست‌هایت یخ؟ برایت مهم هست؟
چرا نافِ من را با نرسیدن بریده‌اند؟ حقم نیست؟ بخدا که هست‌. خسته‌ام. از تو خوشم می‌آید. تو هم همین حس را داشتی. نداشتی؟ گیجم می‌کنی. من گیج بودن را دوست ندارم. علافِ تو بودن خودش یک نوع کار است ولی .. یک لنگه پا نگهم ندار.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

با من مهربان باش. گناه دارم.

تو من را تغییر دادی. من آدمِ ایموجی گذاشتن در پیام نبودم‌. من آدمِ "اول خودم پیام میدم" نبودم. من اصلا آدمِ سر صحبت باز کردن نیستم. آدم تلاش کردن برای مرد نیستم. تا الان تنها سر کرده بودم و راضی بودم تا آن روز که در آمفی تئاتر دیدمت. سرم در حال چرخیدن بود که نگاهم خورد به نیم‌رخت. اولین فکری که به ذهنم رسید این بود "چقدر دلنشین". تااینکه کسی کنارت نشست. دوست داشتم بروم گوش بغل دستی‌ات را بپیچانم و بگوییم جلوی دیدم را نگیر. ولی نشد. پیش نظرت کار درستی نبود پیچاندن گوش کسی.
چشمانت داستانش جداست. آن دو دریچه‌ای که زیر قامتِ ابروانت نشسته و انتها ندارند، آنقدر زیباست که دلم نمی‌خواهد نگاهم را ازشان بگیرم. ولی من .. خداوندگارِ ارتباط چشمی، آن روز که خیره نگاهم می‌کردی، نگاهم را از چشمانت گرفتم و کوبیدم کفِ زمین. یادم رفت چه می‌گفتم. خجالت کشیدم.
بخاطرت کارهایی می‌کنم که از روتینِ زندگی‌ام جداست. اگر فرمان را داده بودم دستِ قلبم تا الان زنگت زده بود و فریاد میزد "خوبی؟ چرا جوابم را ندادی؟". صدبار از فاطمه و ندا پرسیدم، "بهش بگم؟ بهش بگم؟" گفتند صبر کن. عجله نکن.
اگر من فردا مُردم چه؟ اگر مُردم و دستم از قبر بیرون ماند چه؟ خاکِ روی قبرم تپه می‌شود از حجم احساسی که دفن کردید. که دفن کردم. که بخاطرِ "صبر داشته باش" به تو نگفتم.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

Dramatic. Isn't it?

سعی می‌کنم به روی خودم نیارم. سعی می‌کنم اهمیت ندم و تظاهر کنم مهم نیست ولی .. راستش خیلی مهمه. خیلی سختمه. خیلی اذیتم. بس نیست دیگه؟
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

میشه کفتر جلدم بشی؟

من مث درختم
هر جا ریشه بدم برات، تا آخر عمرم همونجا میمونم.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

دلم خواست واسه خودِ سالهای بعد تعریف کنم امروز چجوری گذشت.

امروز به ندا گفتم "اگه روز آخر نمی‌خواستم غیبت کنم، امروز نمی‌رفتم" .. یا ندا به من گفت؟ نمیدونم یادم نیست. مهم هم نیست‌. خلاصه قرار بود توی این شیفت کاری نکنم و مثل خانم بشینم و گزارش بنویسم و هم شیفتم بیاد همه کارها رو بکنه تا رفتم توی بخش و دیدم جا خشکه و بچه هم نیست از قضا. تحویل شیفت رو تا نصفه رفتم و یه ترخیصی بود و اوت کردنِ سوندفولی و این ظریف‌کاریا.
به حدی کار بود که اگر نیت میکردم امروز کار کنم، سنگین‌تر بودم. زنگ زدم به مامان و استرسِ اومدن سوپروایزر و دیدنِ اینکه گوشی دستمه رو به جون خریدم و بهش گفتم حقی که بعنوان بچه به گردنش دارم رو حلالش نمی‌کنم اگر همینطوری به داغون کردنِ خودش ادامه بده و گفت نمیده و می‌دونم که نمی‌تونه و خدا کنه که بتونه.
این روزها ترس از دست دادن که هیچی، ترسِ رنجور و ضعیف شدنشون تا چندسال دیگه، طوری روی دوشم هست که ضعف می‌کنم روزها و معده درد و حالت تهوعم بدتر میشه.
وقتی صدام زدن خانم کارورز بیا قهوه بخور خسته شدی، نه گفتم "من خانم سین‌ام" نه گفتم "من هم صبح قهوه خوردم هم توی رست" و رفتم و با خجالت یه فنجون قهوه‌ یزدی رو رفتم بالا و شستمش و گفتم دستتون دردنکنه خانم ج.
امروز تخت ۱۹ میگفت حالم بده، لرز دارم، میشه ببینی تب دارم یا نه؟ دیدم. نداشت. گفت فشارم چی؟ رفتم به ۱۵ تا تخت سر زدم و صدبار گفتم "دست به سرعت انفوزیون سرم نزنید، روی حساب‌کتاب داره انقدر میره" و می‌دونستم دوباره یا تندش می‌کنن یا کند و سرمی که باید تا ۱۰ شب بره یهو ساعت ۶ عصر می‌بینی ۱۰۰ سی‌سی‌ش مونده فقط و اومدم فشارش رو دستی گرفتم و گفتم ۱۲ئه. و کاش یکی میومد به چیف کامپلینت من گوش می‌کرد و یه نسخه می‌نوشت که "کمتر اذیت شود، TDS، مرسی اه"
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

یک روز سگی از زندگیِ یک کارورز

خوابگاه تنها جاییه که می‌تونی با خیال راحت وسط حیاط بشینی و قطره قطره اشک بریزی‌. هیچکی قرار نیست بگه "باز چته" یا "مگه چی کم داری".
حالا که ۴۰ دقیقه‌س دارم گریه می‌کنم، می‌دونم چشم‌هام پف کردن و قراره توی همین چشم‌ها خط مشکی بکشم و به مژه‌های خیس از اشکم ریمل بزنم و روی پوستِ داغ از تبِ سرماخوردگیِ یک ماهه‌م کرم بزنم و یه ماسک سه بعدیِ مشکی هم روش و یه عینکِ قاب پنج‌ضلعی که گوشه‌ی جفت شیشه‌هاش سنجاقکِ طلایی بیاد روی چشم‌هام و توی بخش باید نگاهم رو از همه بدزدم و برم داروهای ساعت ۱۴ رو بدم و اگه کسی گفت "خانوم جای سوزنی که برام زدن درد میکنه" برم رگش رو بگیرم. راستی .. بعدش باید برم نون بخرم و خسته‌ام امروز. کاش مغزم واسه یه روز خاموش میشد. کاشت کلید داشت این لعنتیِ پر از نورون.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان