"به تو چه."
هرکی اول بیشتر عصبانی باشه، برنده ست. بعد تو که عصبانی میشی، یه چیزی میگی که ناراحتم کنی .. بعد من دلخور میشم و عصبانی و دعوامون میشه. بعد قدرت میاد دست من. حالا من برنده ام. این چه چرخه ی مریض و مزخرفیه آخه.
من امروز واقعا بهت احتیاج داشتم. ولی دلم نمیخواست بریم توی یه کافه ی شیک بشینیم و من لته ی دی کف سفارش بدم و تو موهیتو. حتی دلم نمیخواست بریم یه کافه ی درپیت و چای سبز و لیمو بخوریم. این شهرِ تقریبا کوچیک ما،هیچ جایی نداره که بخوای بری هیچکاری نکنی و پولی ندی و آروم شی. بخاطر همین گفتم بیا بریم شلوار بخریم با هم. جور نشد بریم. ولی من هنوزم بهت نیاز دارم. شلوار هم نمیخوام اصلا.
دوره هایی هست توی زندگیم که خشم و استیصال و ناامیدی و غم همشون باهم ترکیب میشن و میرن تووی جلدم. توی این دوره ها، میتونم قوی ترین یا ضعیف ترین حالت خودم باشم. میتونم از شدت درموندگی، جوری بزنم به سیم آخر که شاید با دیدنم حس کنی خیلی نترس شدم ولی .. همون لحظه دارم میلرزم و گلوی دردناکم رو با قورت دادنِ اب دهن، از خشکی درمیارم و انگار بجز اون لحظه، قرار نیست لحظه و ثانیه ی بعدی ای وجود داشته باشه. اینجور مواقع انقدر خشمم زیاده که چشم به راهِ چند قطره اشکم. دلم روون شدنِ قطره ها رو روی صورتم میخواد طوریکه نفهمی از کجا این شکلی صورتت تر شد ولی احساس خالی شدن و رهایی بکنی. حتی نمیدونم از چی ناراضی ام. نه که همه چی عالی و بی نقص باشه و نه حتی اینکه خودم و اطرافیانم شاد و راضی باشیم و با هم کنار بیایم ولی اگر بخوام دست بذارم روی یک موضوع و بگم این قسمتش داره اذیتم میکنه .. نه نمیتونم. نمیشه. چون تووی همون لحظه مغزم میگه "خفه شو. این چیزیه آخه؟". نمیدونم از کِی عادت کردم که خو بگیرم به بدی دیدن .. به دوست داشته نشدن .. به امن نبودن .. به بی حسیِ مطلق ولی، خوب نیست. دیگه نمیتونم تغییر کنم. دارم نابود میشم. درواقع توی همین دوره های هرچندوقت یکباره که حس میکنم دارم از بین میرم و بقیه مواقع مثل یک انسانِ خرِ راضی، به زندگیم ادامه میدم. ولی خوبه همینجوری. اگر من یه انسانِ ناخَرِ ناراضی بودم، دووم نمیاوردم.
*Unholy - Santioni Le Seint
یجایی خوندم "بعض از مردم خجالتین، پس اگه یه بهونهای نداشته باشن، هیچوقت حس واقعیشون رو نمیگن." و باعث شد فکر کنم که " بخاطر همینه توی فیلمها آدمها لحظهی قبل مرگشون به احساساتشون اعتراف میکنن .. شاید پیش خودشون میگن، از مرگ که بدتر نیست .. شایدم هست، بخاطر همین درست قبل مرگشون میگن."
امروز یهو یادت افتادم و با خودم گفتم "پس به فکرت نبودن، این شکلیه" و میدونی چه شکلیه؟ هیچی. دیگه تفاوتی ایجاد نمیکنی توی حال و هوای زندگیم. جالبه.
من بخاطر تو از حصار امنم خارج شدم. سیم خاردارها آروم جابجا کردم .. دورتر کشیدم .. ولی مگه تو سرابی که هر چی جلوتر میام، نیستی.
نمیخوام بیام وسط راه و ببینم هم تو نبودی از اول، هم من دیگه حصاری ندارم .. نمیخوام تنها بمونم. نمیخوام بی دفاع وایسم اون وسط.

{ فرشید فرهادی }
atata.s@yahoo.com