من امروز واقعا بهت احتیاج داشتم. ولی دلم نمیخواست بریم توی یه کافه ی شیک بشینیم و من لته ی دی کف سفارش بدم و تو موهیتو. حتی دلم نمیخواست بریم یه کافه ی درپیت و چای سبز و لیمو بخوریم. این شهرِ تقریبا کوچیک ما،هیچ جایی نداره که بخوای بری هیچکاری نکنی و پولی ندی و آروم شی. بخاطر همین گفتم بیا بریم شلوار بخریم با هم. جور نشد بریم. ولی من هنوزم بهت نیاز دارم. شلوار هم نمیخوام اصلا.
+
نوشته شده در
ساعت
توسط خانوم سه حرفی
|
نظر بدهید
دوره هایی هست توی زندگیم که خشم و استیصال و ناامیدی و غم همشون باهم ترکیب میشن و میرن تووی جلدم. توی این دوره ها، میتونم قوی ترین یا ضعیف ترین حالت خودم باشم. میتونم از شدت درموندگی، جوری بزنم به سیم آخر که شاید با دیدنم حس کنی خیلی نترس شدم ولی .. همون لحظه دارم میلرزم و گلوی دردناکم رو با قورت دادنِ اب دهن، از خشکی درمیارم و انگار بجز اون لحظه، قرار نیست لحظه و ثانیه ی بعدی ای وجود داشته باشه. اینجور مواقع انقدر خشمم زیاده که چشم به راهِ چند قطره اشکم. دلم روون شدنِ قطره ها رو روی صورتم میخواد طوریکه نفهمی از کجا این شکلی صورتت تر شد ولی احساس خالی شدن و رهایی بکنی. حتی نمیدونم از چی ناراضی ام. نه که همه چی عالی و بی نقص باشه و نه حتی اینکه خودم و اطرافیانم شاد و راضی باشیم و با هم کنار بیایم ولی اگر بخوام دست بذارم روی یک موضوع و بگم این قسمتش داره اذیتم میکنه .. نه نمیتونم. نمیشه. چون تووی همون لحظه مغزم میگه "خفه شو. این چیزیه آخه؟". نمیدونم از کِی عادت کردم که خو بگیرم به بدی دیدن .. به دوست داشته نشدن .. به امن نبودن .. به بی حسیِ مطلق ولی، خوب نیست. دیگه نمیتونم تغییر کنم. دارم نابود میشم. درواقع توی همین دوره های هرچندوقت یکباره که حس میکنم دارم از بین میرم و بقیه مواقع مثل یک انسانِ خرِ راضی، به زندگیم ادامه میدم. ولی خوبه همینجوری. اگر من یه انسانِ ناخَرِ ناراضی بودم، دووم نمیاوردم.
*Unholy - Santioni Le Seint
+
نوشته شده در
ساعت
توسط خانوم سه حرفی
|
نظر بدهید
یجایی خوندم "بعض از مردم خجالتین، پس اگه یه بهونهای نداشته باشن، هیچوقت حس واقعیشون رو نمیگن." و باعث شد فکر کنم که " بخاطر همینه توی فیلمها آدمها لحظهی قبل مرگشون به احساساتشون اعتراف میکنن .. شاید پیش خودشون میگن، از مرگ که بدتر نیست .. شایدم هست، بخاطر همین درست قبل مرگشون میگن."
+
نوشته شده در
ساعت
توسط خانوم سه حرفی
|
نظر بدهید
امروز یهو یادت افتادم و با خودم گفتم "پس به فکرت نبودن، این شکلیه" و میدونی چه شکلیه؟ هیچی. دیگه تفاوتی ایجاد نمیکنی توی حال و هوای زندگیم. جالبه.
+
نوشته شده در
ساعت
توسط خانوم سه حرفی
|
نظر بدهید
من بخاطر تو از حصار امنم خارج شدم. سیم خاردارها آروم جابجا کردم .. دورتر کشیدم .. ولی مگه تو سرابی که هر چی جلوتر میام، نیستی.
نمیخوام بیام وسط راه و ببینم هم تو نبودی از اول، هم من دیگه حصاری ندارم .. نمیخوام تنها بمونم. نمیخوام بی دفاع وایسم اون وسط.
+
نوشته شده در
ساعت
توسط خانوم سه حرفی
|
نظر بدهید
احساس آرامش میکنم وقتی میبینم هیچکس تا حالا دنیای تووی ذهنم رو ندیده .. نمیتونه ازم بگیردش .. نمیتونه کوچکترین آسیبی بهش بزنه .. خیالم راحت میشه.
+
نوشته شده در
ساعت
توسط خانوم سه حرفی
|
نظر بدهید
دلم اون سادگیِ بچگی رو میخواد. وقتی واسه خندوندن بقیه همه جور شکلک و ادایی درمیآوردی و فکر نمیکردی "الان زشت شدم .. نخندیدن، ضایع شدم .. وای بد شد اصلا چرا اینکار رو کردم". میدونی .. اون سادگی و به شصت چپت بودنِ دنیا.
+
نوشته شده در
ساعت
توسط خانوم سه حرفی
|
نظر بدهید
آن لحظه که فلانی گفت "خب پس فردا رو کلی جبران کن که وقتی میری و یه مدت دوری، سرحال باشی"، دوست داشتم غلیظترین پوزخندِ عالم را بزنم و بگویم من تنها توقعام نه تنها از روز طبیعت، بلکه از کل عید و این مسخره بازیهایش این است که فقط بگذرد تا زودتر تمام شود و مجبور نباشم چیزی را تحمل کنم. این فکر توی سرم بود ولی همزمان به این فکر میکردم که واقعا هستند کسانی که روزهایشان را عادی میگذرانند و این حس را ندارند که هرلحظه ممکن است بدترین اتفاق بیافتد. و حسودیام شد. غصهام گرفت. خوش به حالتان.
+
نوشته شده در
ساعت
توسط خانوم سه حرفی
|
نظر بدهید
دنیا جای گهیست. یک اتاق استراحت ندارد که زمان بایستد و بتوانی بدون عذاب وجدان و ریده شدن توی زمانت، برای خودِ بدبختات دل بسوزانی. ادامه میدهیم. صبح بیدار میشویم. به زور با حالت تهوع دو لقمه صبحانه میخوریم و ورزش میکنیم تا افسرده نباشیم و خندهدار است .. چون دقیقا بخاطر اینکه افسردهایم ورزش میکنیم. و هر روز .. هردقیقه .. با هر بحث .. با هر تنش .. سایهمان سنگینتر میشود از بار سیاهی که با هیچ ورزش و خنده و سروتونینای کم نمیشود.
+
نوشته شده در
ساعت
توسط خانوم سه حرفی
|
نظر بدهید
اگر شماره من را دارید که هیچ. آدم خاصی نیستید. ممکن است برای پرسیدنِ "کدوم بخشایم امروز؟" تماسی داشته باشیم. ولی اگر جزو آن دسته هستید که زنگ میزنید و زنگ میزنم و چهل دقیقه حرف میزنیم ... یک چیز را بدانید ... من خیلی با خودم مبارزه میکنم تا زنگ بزنم، تا جواب زنگ شما را بدهم، تا حرف بزنم، تا صدایم آرام بنظر نرسد که بپرسید "مطمئنی خوبی؟"، تا آن کسی نباشم که زودتر مکالمه را به "خب ... آره" برسانم و قطع کنم، تا موضوع پیدا کنم برای کِش دادن حرف که فکر نکنید نمیخواهم بیشتر از این حرف بزنم ... اگر زنگ زدید، برنداشتم .. ببخشید .. میخواهم حال شما را بهم نریزم. و لازم نیست نگرانم باشید. من شاید دقیقا همینطوری زاده نشده باشم ولی دقیقا به همین شکل میمیرم.
+
نوشته شده در
ساعت
توسط خانوم سه حرفی
|
نظر بدهید