بین این همه فرمول که نوشتید برای محاسبه شتاب و نیرو و سرعت و زاویه و ضلع فلانِ مثلث، کاش چیزی هم برای محاسبه مقدار فاصلهی لازم از کسی تا دیگر مجبور نشوی دلشوره و غم را همزمان تجربه کنی، هم مینوشتید. قول میدهم این یکی به کار همه میآمد.
تقصیر من بود؟ چکار کنم درست شود؟ تروخدا ناراحت نشو. فقط بگو چکار کنم؟ من قبل از اینکه آن حرف را به تو بگویم نزدیک به ده دقیقه راجع بهش فکر کردم. بااینحال در مکثهایی که بین جواب دادن به تو، بین حرفهایم بود هم باز فکر کردم. ولی تو دو بار ضربه زدی به زانویم، چشمک زدی به معنی اینکه "چی شد؟" و نگذاشتی برای سومین بار تمام احتمالات را از سر بگذرانم. شاید برای همین، دلخور شدی. تقصیر من بود؟ کاش میشد برگردیم عقب که به قول تو، خودخواه نشوم و قبول کنم حرفت را. حرفی را که از اول خودم زده بودم، خودم پیشنهاد داده بودم و حالا بخاطر شخصیتِ افسردهی پر از اضطرابم میدانستم که اگر عمل کنم به پیشنهادم، به هیچکس خوش نمیگذرد چون نمیتوانم دردم را پنهان کنم. انرژیاش را ندارم. تمام این ۱۵ روز گذشته را ،قبلترهایش را بیخیال، داشتم تظاهر میکردم. دروغ نمیگویم، هر لحظهاش بد نبود. ولی آن چهارباری که اشکم درآمد، بد بود. آن روزی که اشکت درآمد بد بود.
دلم نمیخواهد دلیل حال خوب اطرافیانم باشم. چون به این معنیست که میتوانی دلیل حال بدشان هم بشوی. بگذارید من گوشهی اتاقم بمانم. باهمین کتابها، فیلمها، اینترنتام و گوشی. با همین تنهایی. دیگر راضیام از تنها ماندنم. تنها نبودن بیشتر درد دارد. آدمها، آسیب میزنند به من.
آدمی که همزمان هم بهت حس ارزشمند بودن میده و هم موقع عصبانیت همه چی رو میندازه گردن تو چون خودش نمیتونه کمبودهاش رو قبول کنه .. این آدم به مرور زمان تبدیل به کسی میشه که بعد هر جملهش هر بار میپرسی "راست میگی؟ واقعا؟".
ولی نصف خاطرههایی که از تو یادم میاد، بخاطر آهنگیه که اون لحظه داشته پخش میشده. دیگه نمیشه با دل خوش حتی آهنگ هم گوش داد.
چرا توی خواب دستت رو گرفتم. چرا گذاشتی دستت رو بگیرم. چرا مهربون بودی. من حتی توی واقعیت، مهربونیت رو ندیدم. چرا چیزی رو میبینم که قرار نیست واقعیت داشته باشه؟ این مغز لعنتیم داره چکار میکنه با من؟ میخواد دلتنگیم رو کم کنه؟ میخواد چی رو نشونم بده دقیقا؟ دهنم از صبح صاف شده از بس بهت فکر کردم. ولی گریهم نگرفت. میشه بهش گفت پیشرفت؟ کاش بشه گفت، چون سخت بود. سخت هست. و میدونم آسونتر هم نمیشه از این به بعد.
من رو عادت نده به فکرت. من زود عادت میکنم. سختم میشه دل کندن برای هزار و سیصد و هفتمین بار.
داشتم به این فکر میکردم که چرا حتی تصادفی هم همدیگه رو ندیدم این همه وقت .. و بنظرم اومد، ما دوتا مثل دو تیکه سنگ تووی فضاییم که برخوردمون به چیزی بیشتر از ارادهی من یا حتی تو، نیاز داره.
ولی من هنوز درگیر اینم که وقتی خوابت رو میبینم، تو دلت برای من تنگ شده یا ناخودآگاهم هنوز دوستت داره؟
یجا خوندم:
I don't love you anymore
But you're fun to write about
But you're fun to write about
اونجا که ادل میگه Never mind, I'll find someone like you باید بری بزنی روی شونه اش، تو رو نشونش بدی .. که البته نیستی اون موقع .. کِی بودی که اون موقع باشی .. پس، عکس تو رو باید نشونش داد و گفت "خدایی مثلش کجا پیدا میشه؟" و دیگه به این فکر نکنی که ادل فارسی نمی فهمه. مشکل خودشه اون.
"دیدی وقتی برای به سرانجام رسوندن یه کار خیلی به خودت سخت میگیری و بالاخره اون کار تموم میشه، انگار عصبانیت وجودت رو میگیره از اون همه زجری که کشیدی؟ نمیدونم .. توقع داشتی مثلا تموم نشه؟ اون عصبانیتت واسه چیه؟ خودمم نمیدونم ولی .. الان .. حالا که تنهاییم از نظر بقیه به سر اومده، به خودم اجازه دادم بشکنم. شکستم و دارم عین سگ به خودم میپیچم از یه حسِ مرموزی که حتی نمیدونم اسمش رو چی باید گذاشت ولی میدونم قسمت اعظمش خشمه و بخدا نمیدونم چه مرگمه."
.
![](http://bayanbox.ir/view/3811775462902342994/%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B0%DB%B0%DB%B4%DB%B2%DB%B8-%DB%B2%DB%B1%DB%B1%DB%B6%DB%B2%DB%B6.jpg)
من نه شاعرم نه نویسنده . نه میشوم . شاعرها و نویسندهها از همهچیز مینویسند . از همهچیز مینویسند و از نوشتنشان نان میخورند . من امّا فقط از تو مینویسم . فقط از تو مینویسم و با نوشتنام خون دل میخورم .
{ فرشید فرهادی }
atata.s@yahoo.com
{ فرشید فرهادی }
atata.s@yahoo.com