امروز داشتم میگفتم چقدر دلم میخواست با فلانی دوست عادی باشم ولی نشد و این صحبتها .. گفت فلانی آدم درستیه، خودت در صحبت رو باز کنی میفهمی.
درِ صحبت رو باز کنم؟ مگه کلید داره؟ مگه میشه بازش کرد؟ مگه اصلا قفل داره؟ تا الان فکر میکردم یک طرفه باز میشه که. یعنی برای من اینجوریه. یا تو در رو باز میکنی .. یا این در برای همیشه بسته میمونه. واسه همین سخته ارتباط برقرار کردن با من. واسه همین جملههایی که بین من و تو گفته شد هیچوقت در حد یه مکالمه عادی بین دو نفر توی صف نونوایی هم طولانی نبوده. واسه همین نمیشناسی من رو. واسه همین توی ذهنم شناختمت؛ با چیزهایی که خودم میخواستم نه اینکه تو واقعا همچین آدمی باشی.
روی تخت دراز کشیدم و جای پاهایم را زیر پتو محکم کردم. حواسم بود زیاد متکا را بالا نبرم که به میله ی بالای سرم بخورد. یا پاهای بلندم زیاد از حد صاف نشوند که به میله ای که یکی از چهارچوبِ تختِ دوطبقه بود، بخورد. خدا میداند طی این سالها چقدر کثیف شده. بدیِ خوابگاه همین است. میخوابی جایی که نمیدانی قبلش چه کسی خوابیده بوده، یک سال پیش یا حتی یک روز قبل از این که برسی. چیزی توجهم را جلب نمی کند دیگر. ایسنتا را زیر و رو می کنم. اکسپلور انقدر خسته کننده است که دوست دارم بدانم زیرِ سرِ کدام یک از آنهایی ست که تازه فالو کرده ام و اینقدر افتضاح است. سلیقه ی گندی دارد و تمامش پر شده از "اگه حاضری واسه ی مامانت بمیری، پست رو لایک کن". سه هزار لایک. بقیه چی؟ شماها نمی خواهید؟ این چه سوال مریض گونه و احمقانه ای است و چه احمقهایی که نظر دادند و لایک کردند و .. معلوم است که می میرم. هرکس هم نخواهد بمیرد، به خودش مربوط است. بعضی ها لیاقت فرزند بودن ندارند. بعضی ها لیاقت مادر بودن.
به این فکر می کنم که خداراشکر از وقتی رسیده ام، آن احساس خشم سراغم نیامده .. که انگار مویش را آتش زده باشند. جوری از نوک پاهایم به سمت سرم می دود که باورنکردنی ست. واقعا باورم نمیشود! طوری در عرض یک ثانیه .. یا کمتر؟ بیشتر؟ نمی دانم کرنومتر نداشتم .. جوری تمام وجودم را خشم گرفت که فقط سعی کردم بخوابم. و می دانی چه؟ اثر می کند. این روزها آنقدر خسته می شوم که حتی عصبانیت را هم از پا در می آورد.
همه چیز خوب است و قطره ای اشک از چشمم می چکد. نمی دانم حتی به چه چیزی فکر کردم که گردیِ چشمم پر شد از آب. تااین حد دم دستی شده اشک؟ ابهتت را از دست داده ای که. حالا سر چه اشک می ریزیم دخترِ خر؟ نمی دانم. به ولله اگر بدانم. خب، بیا سر در بیاوریم. امروز کسی چیزی گفت؟ نه. کسی کاری کرد؟ نه. باتوجه به شخصیتِ گهِ کمال گرایت، پیش آمد نتوانی کاری را به طور بی نقصی انجام بدهی؟ نه. ناهار بد بود؟ نه. شام؟ نه. هوا سرد بود؟ نه. ورزشت سنگین بود؟ آره ولی چه بهتر حتی.
خب .. کسی سالها پیش چیزی گفته؟ آره. کسی سالها پیش چیزی نگفته؟ آره. چیزی سالها پیش اتفاق افتاده؟ آره. چیزی که باید، سالها پیش اتفاق نیفتاده؟ آره. دوستت نداشت؟ نمی دانم، هیچوقت نفهمیدم ولی احتمال قوی .. نه. مگر نگذشته؟ چرا. پس چرا؟ نمی دانم.
پای راستم را از زیر پتو در می آورم و سعی میکنم به دیوارِ سمت چپ نخورد. بخوابیم. دردها کم رنگ می شوند روزی. تمام چیزهایی که هنوز بابتش اشک می ریزم هم قرار بود روزی دردشان کمتر شود ولی.
یا آن موقع که شمارهات را فهمیدم. لعنتی. جوری عددها را محکم تووی ذهنم نگه داشته بودم که مغزم درد گرفت. "الان یادم میره .. الان یادم میره". نرفت. نوشتمش و به راهِ ارتباطیِ غیرممکنی که برایم کشف شده بود نگاه میکردم.
در مخاطبینم ذخیرهات کنم؟ ریسکاش زیاد است. من و مامان اعتقاد داریم تلفن همراه آنقدرها هم شخصی نیست. اگر هم هست، چیزی برای پنهان کردن نیست.
تصمیم گرفتم جوری جایی ثبتاش کنم که فقط خودم بفهمم. رفتم سراغ دفترچه خاطراتم. یادم نیست دقیقا چه نوشتم ولی باید چیزی مثل این باشد که "صفر درصد امید دارم به آینده. نه روز دیگر جواب کنکور میآید. یک روز بعدش فلان کار را میکنم و ..." شمارهات خلق شد. عددِ اولِ هر جمله.
و روزی که خودم را خیال بیرون کشیدم و از تویی که از همه جا بیخبر بودی، عصبانی شدم؛ خط خطی کردم تمام آن عددها را و فقط میدانم صفر داشت و نه و یک.
* لیلا هنگروانی
نفهمیدی. چرا هیچوقت نمیفهمیدی؟ چقدر تووی دنیای خودت غرق بودی؟ ۲ متر؟ ۳ متر؟ یا چقدر از دنیای من دور بودی؟ از اینجا تا زحل؟
آن روز که نشسته بودی و جوجههای روی منقل را باد میزدی، فرصت را در هوا چنگ زدم و دوربین به دست نزدیکت شدم. کسی کنارت نشست و جفتتان بادبزنهایتان را گرفتید بالا. تو در کادر بودی. منقلِ پر از پر و بالت. آن آدمِ نه چندان مهمِ کنارت و چندتا درخت. تو به دوربین نگاه میکردی. من به تو. تا به حال بااین دقت و با دلیلِ محکم در جمع به صورتت زل نزده بودم. گفتی "گرفتی؟" گفتم "نه بد شد، یکی دیگه" و پنج ثانیه دیگر هم به صورتت نگاه کردم.
*I found - Amber Run
آبیِ چشمانت که زیر خاک رفت؛ آن چنان عزیز شمردنش که صدای موج را از کنار جایی که آرمیده بودی، می شنیدم.
مایا ❤

{ فرشید فرهادی }
atata.s@yahoo.com