من هنوزم دارم راجع بهت می‌نویسم، حواست باشه.

امروز داشتم می‌گفتم چقدر دلم می‌خواست با فلانی دوست عادی باشم ولی نشد و این صحبت‌ها .. گفت فلانی آدم درستیه، خودت در صحبت رو باز کنی می‌فهمی.

درِ صحبت رو باز کنم؟ مگه کلید داره؟ مگه میشه بازش کرد؟ مگه اصلا قفل داره؟ تا الان فکر می‌کردم یک طرفه باز میشه که. یعنی برای من اینجوریه. یا تو در رو باز می‌کنی .. یا این در برای همیشه بسته می‌مونه. واسه همین سخته ارتباط برقرار کردن با من. واسه همین جمله‌هایی که بین من و تو گفته شد هیچوقت در حد یه مکالمه عادی بین دو نفر توی صف نونوایی هم طولانی نبوده. واسه همین نمی‌شناسی من رو. واسه همین توی ذهنم‌ شناختمت؛ با چیزهایی که خودم می‌خواستم نه اینکه تو واقعا همچین آدمی باشی.

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

"بیخیالش" هم می‌تونه باشه حتی.

اگه یکی در اتاقم رو باز کنه، نگاه کنه به صورتم که از نور صفحه‌ی گوشیم روشن شده و بهم بگه "حال امروزت رو توی یه جمله توصیف کن" .. جوابم می‌تونه "حال امروزم _ هیچی اصلا ولش کن _ بود".
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

حالا که عصبانی نیستم، خالی ام.

روی تخت دراز کشیدم و جای پاهایم را زیر پتو محکم کردم. حواسم بود زیاد متکا را بالا نبرم که به میله ی بالای سرم بخورد. یا پاهای بلندم زیاد از حد صاف نشوند که به میله ای که یکی از چهارچوبِ تختِ دوطبقه بود، بخورد. خدا میداند طی این سالها چقدر کثیف شده. بدیِ خوابگاه همین است. میخوابی جایی که نمیدانی قبلش چه کسی خوابیده بوده، یک سال پیش یا حتی یک روز قبل از این که برسی. چیزی توجهم را جلب نمی کند دیگر. ایسنتا را زیر و رو می کنم. اکسپلور انقدر خسته کننده است که دوست دارم بدانم زیرِ سرِ کدام یک از آنهایی ست که تازه فالو کرده ام و اینقدر افتضاح است. سلیقه ی گندی دارد و تمامش پر شده از "اگه حاضری واسه ی مامانت بمیری، پست رو لایک کن". سه هزار لایک. بقیه چی؟ شماها نمی خواهید؟ این چه سوال مریض گونه و احمقانه ای است و چه احمقهایی که نظر دادند و لایک کردند و .. معلوم است که می میرم. هرکس هم نخواهد بمیرد، به خودش مربوط است. بعضی ها لیاقت فرزند بودن ندارند. بعضی ها لیاقت مادر بودن.

به این فکر می کنم که خداراشکر از وقتی رسیده ام، آن احساس خشم سراغم نیامده .. که انگار مویش را آتش زده باشند. جوری از نوک پاهایم به سمت سرم می دود که باورنکردنی ست. واقعا باورم نمیشود! طوری در عرض یک ثانیه .. یا کمتر؟ بیشتر؟ نمی دانم کرنومتر نداشتم .. جوری تمام وجودم را خشم گرفت که فقط سعی کردم بخوابم. و می دانی چه؟ اثر می کند. این روزها آنقدر خسته می شوم که حتی عصبانیت را هم از پا در می آورد.

همه چیز خوب است و قطره ای اشک از چشمم می چکد. نمی دانم حتی به چه چیزی فکر کردم که گردیِ چشمم پر شد از آب. تااین حد دم دستی شده اشک؟ ابهتت را از دست داده ای که. حالا سر چه اشک می ریزیم دخترِ خر؟ نمی دانم. به ولله اگر بدانم. خب، بیا سر در بیاوریم. امروز کسی چیزی گفت؟ نه. کسی کاری کرد؟ نه. باتوجه به شخصیتِ گهِ کمال گرایت، پیش آمد نتوانی کاری را به طور بی نقصی انجام بدهی؟ نه. ناهار بد بود؟ نه. شام؟ نه. هوا سرد بود؟ نه. ورزشت سنگین بود؟ آره ولی چه بهتر حتی.

خب .. کسی سالها پیش چیزی گفته؟ آره. کسی سالها پیش چیزی نگفته؟ آره. چیزی سالها پیش اتفاق افتاده؟ آره. چیزی که باید، سالها پیش اتفاق نیفتاده؟ آره. دوستت نداشت؟ نمی دانم، هیچوقت نفهمیدم ولی احتمال قوی .. نه. مگر نگذشته؟ چرا. پس چرا؟ نمی دانم.

پای راستم را از زیر پتو در می آورم و سعی میکنم به دیوارِ سمت چپ نخورد. بخوابیم. دردها کم رنگ می شوند روزی. تمام چیزهایی که هنوز بابتش اشک می ریزم هم قرار بود روزی دردشان کمتر شود ولی.

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

And I've moved further than I thought I could / But I missed you more than I thought I would

عاشق بازیگری بود. رفت تجربی. کلی تمرین می‌کرد خودش با خودش. یه روز برگشت بهم گفت "می‌دونی بنظرم اینکه آدم خودش اشکش دربیاد سر صحنه خیلی بهتره تا الکی باشه، تو می‌تونی همین الان گریه کنی؟"
همین الان؟ نگاهش کردم. فکر کردم. "دوستم نداره". اولین قطره چکید. از روی میز تحریرم پرید پایین گفت "دمت گرم به دقیقه نکشید. چجوری؟! کاش منم بتونم".
کاش نفهمی چجوری. کاش هیچوقت نتونی.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

تقدیر خودم را به غمت دوخته ام *

یا آن موقع که شماره‌ات را فهمیدم‌. لعنتی. جوری عددها را محکم تووی ذهنم نگه داشته بودم که مغزم درد گرفت. "الان یادم میره .. الان یادم میره". نرفت. نوشتمش و به راهِ ارتباطیِ غیرممکنی که برایم کشف شده بود نگاه می‌کردم‌.

در مخاطبینم ذخیره‌ات کنم؟ ریسک‌اش زیاد است. من و مامان اعتقاد داریم تلفن همراه آنقدرها هم شخصی نیست. اگر هم هست، چیزی برای پنهان کردن نیست.

تصمیم گرفتم جوری جایی ثبت‌اش کنم که فقط خودم بفهمم. رفتم سراغ دفترچه خاطراتم. یادم نیست دقیقا چه نوشتم ولی باید چیزی مثل این باشد که "صفر درصد امید دارم به آینده. نه روز دیگر جواب کنکور می‌آید. یک روز بعدش فلان کار را می‌کنم و ..." شماره‌ات خلق شد. عددِ اولِ هر جمله.

و روزی که خودم را خیال بیرون کشیدم و از تویی که از همه جا بی‌خبر بودی، عصبانی شدم؛ خط خطی کردم تمام آن عددها را و فقط می‌دانم صفر داشت و نه و یک.


* لیلا هنگروانی

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

*I found love where it wasn't supposed to be ... Right in front of me

نفهمیدی. چرا هیچوقت نمی‌فهمیدی؟ چقدر تووی دنیای خودت غرق بودی؟ ۲ متر؟ ۳ متر؟ یا چقدر از دنیای من دور بودی؟ از اینجا تا زحل؟

آن روز که نشسته بودی و جوجه‌های روی منقل را باد می‌زدی، فرصت را در هوا چنگ زدم و دوربین به دست نزدیکت شدم. کسی کنارت نشست و جفتتان بادبزن‌هایتان را گرفتید بالا. تو در کادر بودی. منقلِ پر از پر و بالت. آن آدمِ نه چندان مهمِ کنارت و چندتا درخت. تو به دوربین نگاه می‌کردی. من به تو. تا به حال بااین دقت و با دلیلِ محکم در جمع به صورتت زل نزده بودم. گفتی "گرفتی؟" گفتم "نه بد شد، یکی دیگه" و پنج ثانیه دیگر هم به صورتت نگاه کردم.


*I found - Amber Run

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

آدمها، مالِ ما نیستند.

آبیِ چشمانت که زیر خاک رفت؛ آن چنان عزیز شمردنش که صدای موج را از کنار جایی که آرمیده بودی، می شنیدم.


مایا ❤

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

کاش یک ماه پیش بهم‌ می‌گفتی ..

فراموش کرده بودم چه حسی داره. یک سال بود دست از سرم برداشته بود و حالا بوووووم. آوار شد روی سرم‌. توی بدترین موقع. نه .. راستش توی "یکی" از بدترین مواقعی که میشد پیش بیاد.
این چندوقت فکر می‌کردم پذیرفتنِ "ارثی بودن" بعضی چیزها خیلی راحت‌تر از قبول کردن اینه که زندگی، توی بیست سالگی تو رو به فنا داده.
ولی مامان زیر بار نمیره. نمی‌دونم چرا فکر می‌کنه بار منفیِ "ارثی بودن" از "بخاطر وضعیت عصبی" بودن بیشتره.
این چندوقت جوری فکر و خیال تلنبار شده روی هم که نمی‌دونم باهاش چکار کنم. مثل مواقعی که چندتا چیز رو توی یخچال ‌می‌چپونی روی هم و سریع در رو می‌بندی به خیالِ اینکه قراره مشکلِ نفر بعدی باشه، نه تو. تو باخیال راحت میری می‌شینی روی مبل و همه‌ی اون‌ها میشه مشکل بیچاره‌ای که میره سمت در یخچال. ولی یهو می‌بینی نفر بعد خودتی. خودت زودتر از همه در رو باز کردی. یا بدتر .. بجز تو کسی نیست که در رو باز کنه. مثل وقتی که کار رو میندازی واسه‌ی فردا و فردا میرسه.
حالا من در یخچال رو باز کردم و کف اتاق شده پر از گند و کثافت. یکم‌ش پاشید روی پاچه‌ی شلوارم‌. از این لکه‌ها که با بدختی پاک میشه و تا چندماه باید مواظب باشی هرجا که میری پا رو پا نندازی که معلوم نشه.
چندماه طول می‌کشه. لعنت به من.
وقتی به شادیِ چندساعت پیشم فکر می‌کنم حماقتم بدجوری توی ذوقم میزنه، طوری که حتی یکم خوشحالم بجز من کسی متوجه اوج حماقتم نشده. چون خجالت‌آوره. چون بعد از مدتها داشتم لذت می‌بردم. داشتم از لحظه استفاده می‌کردم. نگرانِ یک ساعت بعد نبودم. چون می‌دونستم یک ساعت بعد هم قراره همینطوری بمونه. نگرانِ تموم شدنِ لحظه‌ای که بود، بودم و مهم نبود. مهم همون ثانیه بود. همون حس آرامش. حسِ "بالاخره اوضاع یکم آروم شد. حسِ "بالاخره خیالم یکم راحت شد. بالاخره حالت تهوعم افتاد. بالاخره نفس تنگیم قطع شد. بالاخره می‌تونم بدون نگرانی راه برم. بالاخره چیزی نیست بابتش نگران باشم."
ولی واقعیت، حرومزاده‌تر از این حرفهاست‌.
ببین .. طوری توی یک ربع حالم عوض شد که نمی‌تونم نت گوشیم‌ رو روشن کنم و جوابِ آدمهایی رو بدم که توی حالِ خوبم باهاشون حرف رو شروع کردم و حالا با انرژی مثبت جوابم‌رو دادن و من حتی انقدر حوصله ندارم که چت رو باز کنم. که باید مسئولیت حرفهام رو به عهده بگیرم ولی نمی‌تونم چون من آدمِ ۲۳:۱۱ نیستم.
درک می‌کنن یعنی؟
"ببخشید، ولی در عرض این حدودا یک ساعت، خیلی چیزها عوض شد؛ اشکال نداه فردا جوابت رو بدم؟ لااقل می‌تونم فردا تظاهر کنم. الان از ۱۲ شب گذشته و تو هم می‌دونی که بعد از ۱۲ شب، نمیشه تظاهر کرد."
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

دیگه حتی نمی‌دونم کدوم خاطره واقعیه.

انقدر از کوچکترین رفتارهات حرف زدم و صدبار تعریف کردم، که اگه الان بخوام بهشون فکر کنم یادم نمیاد کارهات رو .‌. فقط تعریفهای خودم یادم میاد.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

این غم‌انگیزترین حالتِ غمگین شدن است.

من خیلی فکر می‌کنم. آنقدر فکر کرده‌ام توی این چندسالی که توانایی‌اش را داشته ام که فهمیده‌ام به درد این دنیا نمی‌خورم. مثل تمام حرفهای دیگرم، باید تاکید کنم که حرف مفت نمی‌زنم .. واقعا به درد این دنیا نمی‌خورم‌. در خیلی از کارها از دیگران بهترم و همیشه تمام تلاشم را کرده‌ام و فلان و بهمان ولی شاید همین سند محکمی باشد برای اینکه من برای این جهان زاده نشده‌ام. می‌توانم با میلیون‌ها دلیلِ خیلی ریز و بی‌اهمیت، متقاعدتان کنم ولی از حوصله‌ی امروزم خارج است. روزهایی که یادم می‌افتد چقدر برای زندگی کردن، بَدم .. حوصله‌ام کم می‌شود. انگشتت به دستم بخورد اشکم راه می‌گیرد و همه هاج و واج می‌مانند که مگر چه شده؟ کسی چیزی گفته؟ با کسی بحثت شده؟ نه .. فقط من واقعا به دردِ زندگی کردن نمی‌خورم. 

داشتم از این می‌گفتم که خیلی فکر می‌کنم .. آنقدر زیاد که می‌توانی اصطلاحِ انگلیسی‌اش‌ را برایم بکار ببری .. overthinking دارم. باکلاس است. ولی دهنم را صاف کرده‌. آنقدر در بطن همه چیز فرو می‌روم و تمام جوانب را می‌سنجم که دست آخر فهمیدم تو دوستم نداری. اگر کمی گیج‌تر و بی‌خیال‌تر سپری می‌کردم شاید هیچوقت نمی‌فهمیدم ولی من اینطور آدمی نیستم متاسفانه. من از خودت بهتر می‌دانم چرا آن کار را نکردی یا چرا فلان حرف را زدی.

می‌گوید آدمهایی مثل من، روانشناس‌های خوبی می‌شوند چون می‌توانند بفهمند طرف تا کجاها را توی ذهنش رفته و من حتما دارم آن مسیر را برمی‌گردم. نمی‌دانم حرفش تا چه حد درست است و اصلا جای مناسبی برای گفتنش بود یا نه. ولی گفتم دیگر.

دیشب بااینکه می‌دانستم کار عبثی‌ست ولی باز هم از خدا می‌پرسیدم "من که به دردِ این دنیایت نمی‌خوردم .. این همه چیز را بلد نیستم و نمی‌فهمم و حساسم و خودم و بقیه را جان به سر کرده‌ام و وسواس فکری دارم و هزار کوفت دیگر، چرا مرا آفریدی؟" لحظه‌ای صدایی آمد .. شاخکهایم تیز شد برای شنیدن جواب یا حتی یک نشانه مثل افتادن یک کتاب. ولی این مامان بود که داشت به اتاقم نزدیک میشد. شاید او جواب این سوال را بداند. شاید .. قطعا نه.

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان