فراموش کرده بودم چه حسی داره. یک سال بود دست از سرم برداشته بود و حالا بوووووم. آوار شد روی سرم. توی بدترین موقع. نه .. راستش توی "یکی" از بدترین مواقعی که میشد پیش بیاد.
این چندوقت فکر میکردم پذیرفتنِ "ارثی بودن" بعضی چیزها خیلی راحتتر از قبول کردن اینه که زندگی، توی بیست سالگی تو رو به فنا داده.
ولی مامان زیر بار نمیره. نمیدونم چرا فکر میکنه بار منفیِ "ارثی بودن" از "بخاطر وضعیت عصبی" بودن بیشتره.
این چندوقت جوری فکر و خیال تلنبار شده روی هم که نمیدونم باهاش چکار کنم. مثل مواقعی که چندتا چیز رو توی یخچال میچپونی روی هم و سریع در رو میبندی به خیالِ اینکه قراره مشکلِ نفر بعدی باشه، نه تو. تو باخیال راحت میری میشینی روی مبل و همهی اونها میشه مشکل بیچارهای که میره سمت در یخچال. ولی یهو میبینی نفر بعد خودتی. خودت زودتر از همه در رو باز کردی. یا بدتر .. بجز تو کسی نیست که در رو باز کنه. مثل وقتی که کار رو میندازی واسهی فردا و فردا میرسه.
حالا من در یخچال رو باز کردم و کف اتاق شده پر از گند و کثافت. یکمش پاشید روی پاچهی شلوارم. از این لکهها که با بدختی پاک میشه و تا چندماه باید مواظب باشی هرجا که میری پا رو پا نندازی که معلوم نشه.
چندماه طول میکشه. لعنت به من.
وقتی به شادیِ چندساعت پیشم فکر میکنم حماقتم بدجوری توی ذوقم میزنه، طوری که حتی یکم خوشحالم بجز من کسی متوجه اوج حماقتم نشده. چون خجالتآوره. چون بعد از مدتها داشتم لذت میبردم. داشتم از لحظه استفاده میکردم. نگرانِ یک ساعت بعد نبودم. چون میدونستم یک ساعت بعد هم قراره همینطوری بمونه. نگرانِ تموم شدنِ لحظهای که بود، بودم و مهم نبود. مهم همون ثانیه بود. همون حس آرامش. حسِ "بالاخره اوضاع یکم آروم شد. حسِ "بالاخره خیالم یکم راحت شد. بالاخره حالت تهوعم افتاد. بالاخره نفس تنگیم قطع شد. بالاخره میتونم بدون نگرانی راه برم. بالاخره چیزی نیست بابتش نگران باشم."
ولی واقعیت، حرومزادهتر از این حرفهاست.
ببین .. طوری توی یک ربع حالم عوض شد که نمیتونم نت گوشیم رو روشن کنم و جوابِ آدمهایی رو بدم که توی حالِ خوبم باهاشون حرف رو شروع کردم و حالا با انرژی مثبت جوابمرو دادن و من حتی انقدر حوصله ندارم که چت رو باز کنم. که باید مسئولیت حرفهام رو به عهده بگیرم ولی نمیتونم چون من آدمِ ۲۳:۱۱ نیستم.
درک میکنن یعنی؟
"ببخشید، ولی در عرض این حدودا یک ساعت، خیلی چیزها عوض شد؛ اشکال نداه فردا جوابت رو بدم؟ لااقل میتونم فردا تظاهر کنم. الان از ۱۲ شب گذشته و تو هم میدونی که بعد از ۱۲ شب، نمیشه تظاهر کرد."