دیگه حتی نمی‌دونم کدوم خاطره واقعیه.

انقدر از کوچکترین رفتارهات حرف زدم و صدبار تعریف کردم، که اگه الان بخوام بهشون فکر کنم یادم نمیاد کارهات رو .‌. فقط تعریفهای خودم یادم میاد.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

این غم‌انگیزترین حالتِ غمگین شدن است.

من خیلی فکر می‌کنم. آنقدر فکر کرده‌ام توی این چندسالی که توانایی‌اش را داشته ام که فهمیده‌ام به درد این دنیا نمی‌خورم. مثل تمام حرفهای دیگرم، باید تاکید کنم که حرف مفت نمی‌زنم .. واقعا به درد این دنیا نمی‌خورم‌. در خیلی از کارها از دیگران بهترم و همیشه تمام تلاشم را کرده‌ام و فلان و بهمان ولی شاید همین سند محکمی باشد برای اینکه من برای این جهان زاده نشده‌ام. می‌توانم با میلیون‌ها دلیلِ خیلی ریز و بی‌اهمیت، متقاعدتان کنم ولی از حوصله‌ی امروزم خارج است. روزهایی که یادم می‌افتد چقدر برای زندگی کردن، بَدم .. حوصله‌ام کم می‌شود. انگشتت به دستم بخورد اشکم راه می‌گیرد و همه هاج و واج می‌مانند که مگر چه شده؟ کسی چیزی گفته؟ با کسی بحثت شده؟ نه .. فقط من واقعا به دردِ زندگی کردن نمی‌خورم. 

داشتم از این می‌گفتم که خیلی فکر می‌کنم .. آنقدر زیاد که می‌توانی اصطلاحِ انگلیسی‌اش‌ را برایم بکار ببری .. overthinking دارم. باکلاس است. ولی دهنم را صاف کرده‌. آنقدر در بطن همه چیز فرو می‌روم و تمام جوانب را می‌سنجم که دست آخر فهمیدم تو دوستم نداری. اگر کمی گیج‌تر و بی‌خیال‌تر سپری می‌کردم شاید هیچوقت نمی‌فهمیدم ولی من اینطور آدمی نیستم متاسفانه. من از خودت بهتر می‌دانم چرا آن کار را نکردی یا چرا فلان حرف را زدی.

می‌گوید آدمهایی مثل من، روانشناس‌های خوبی می‌شوند چون می‌توانند بفهمند طرف تا کجاها را توی ذهنش رفته و من حتما دارم آن مسیر را برمی‌گردم. نمی‌دانم حرفش تا چه حد درست است و اصلا جای مناسبی برای گفتنش بود یا نه. ولی گفتم دیگر.

دیشب بااینکه می‌دانستم کار عبثی‌ست ولی باز هم از خدا می‌پرسیدم "من که به دردِ این دنیایت نمی‌خوردم .. این همه چیز را بلد نیستم و نمی‌فهمم و حساسم و خودم و بقیه را جان به سر کرده‌ام و وسواس فکری دارم و هزار کوفت دیگر، چرا مرا آفریدی؟" لحظه‌ای صدایی آمد .. شاخکهایم تیز شد برای شنیدن جواب یا حتی یک نشانه مثل افتادن یک کتاب. ولی این مامان بود که داشت به اتاقم نزدیک میشد. شاید او جواب این سوال را بداند. شاید .. قطعا نه.

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

حالا که تمام شده، راحت‌تر می‌توانم درباره‌اش حرف بزنم.

قبلا وبلاگ داشتی. از آن وبلاگ‌های بلاگفا که قالب‌شان طرحِ ساعت و قهوه و اینجور چیزها بود. وقتی آدرسش را سرچ کردی و روی مانیتور کامپیوترت نشانم دادی، حفظ کردنِ آدرسش بیشتر از چیزی که باید، انرژی‌ام را گرفت؛ همزمان باید حفظش می‌کردم و طوری نشان میدادم که "چیز خاصی هم نیست حالا". سخت بود بخاطر سپردنش، آن هم با وجود تو که روی صندلیِ گردانِ بغلم دستم نشسته بودی و حرف میزدی و خودت را به رخ می‌کشیدی. ولی این روزها هرچقدر فکر میکنم - که زیاد هم فکر نمی‌کنم - یادم نمی‌آید اسمش چه بود. ولی خاطرم می‌آید چندباری خواستم برایت کامنت بگذارم ولی همیشه محتاط بوده‌ام .. از همان اول تاالان. "اگر بفهمی چه؟ اگر بفهمند چه؟ اگر پیش خودت پوزخند بزنی و بنظرت احمق بیایم چه؟"

آیدی تلگرامت را ولی یادم مانده. باورت بشود یا نه، خیلی وقت بود سر نزده بودم. تا همچین چند روز پیش که یادم آمد "من روزی دوستش داشتم! چقدر دور بنظر می‌رسد آن زمان" و .. آره دیگر .. خوش عکس نیستی. همین.

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

من با غمِ تو از خود تو آشناترم *

فکر کنم گریه نکردن برای آدمها یا موضوع‌هایی که قبلا بی‌درنگ برایشان اشک می‌ریختی یعنی اهمیت خودشان را از دست داده‌اند ولی .. ممکن است چیزی به عنوانِ "دلبستگی به غم" وجود داشته باشد؟ به یک نوع خاصی از درد عادت کرده باشی و منتظرِ گرمی اشک روی‌ گونه‌هایت باشی ولی چیزی نصیبت نشود. دلتنگ خودت نیستم، باور کن .. دلتنگِ غمِ نداشتنت هستم وقتی که نبودنت اهمیت داشت.


* اصغر معاذی

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

اگر چایی می‌خوردی، الان این وضعم نبود.

عادت‌هایت را یادم نیست. چند روز پیش داشتم فکر می‌کردم که قبلا وقتی حرف می‌زدی دستت را چه حالتی می‌کردی و .. یادم نبود! برایت عجیب نیست؟
صورتت را یادم نیست چه برسد به صدایت. مگر دوستت نداشتم؟ مگر برایت گریه نکرده بودم؟ چقدر باید دوست نداشتنِ من توسط تو طول می‌کشید تا بالاخره دست بکشم؟ از وقتی رفتی؟ از وقتی می‌شنیدم خوبی و روزگار می‌گذرانی و سختت نیست؟ از وقتی شبها با فکرت خوابم نمی‌برد و از یک جایی به بعد امید دوباره دیدنت را از دست داده بودم؟
ولی آن روز که آمدی و بعد از چندسال، با فاصله‌ی دو متری از من نشستی و بعد از رفتنت حتی یکی از رفتارهایت را یادم نمانده بود فهمیدم که تمام شده. شاید ندا و رویا بگویند هنوز دوستت دارم .. ولی آنها چه می‌دانند. منم که بدون عشق مانده‌ام. منم که ظهر خوابت را دیدم و هوای دیدنت به سرم نزد و هنوز آرامش می‌گیرم از تویی که شبیه چندسال پیشت هستی تووی خیالم .. نه این پسرِ وراجِ خودپسندی که چندوقت پیش در دومتری‌ام نشسته بود و چایی‌اش را طوری مخفیانه خورد که فرصت نکردم صورتش را ببینم. که صورتِ بی‌صاحبت در ذهنم، جزئیات ندارد و بخاطرش نمی‌بخشمت. فقط باید چایی‌ات را آرام می‌خوردی. این یکی را مدیونِ من بودی .. نگو نه.

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

ببین غمِ تو رسیده به جانم .. بگو چه کنم.

خیلی بد سرماخورده‌ام. صبح مامانی زنگ زده بود و می‌گفت شاید کرونا باشد. نیست. سرما خورده‌ام. حالم خوش نیست. چرا انتظار دارم خبر حالِ ناخوش‌ام به گوشت برسد؟ مگر تابحال خبر سرما خوردنت به گوش من رسیده؟
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

نه بی تو سکوت .. نه بی تو سخن

چند وقت است ندیدمت؟ چند مدت است هم کلام نشده‌ایم؟ نمی‌خواهم بگویم ده ماه یا بیست هفته یا .. نمی‌خواهم عدد بگذارم. چون انگار با گفتنِ تعداد روز، بقیه حس می‌کنند متوجه شده‌اند چقدر نداشتمت .. درصورتیکه هیچکس نمی‌فهمد چقدر گذشته است.
موهایت بلندتر شده؟ کوتاهشان کرده‌ای؟ سایز پیرهنت همان است؟ چاق شده‌ای؟ لاغر؟ نمی‌دانم. این ندانستن دارد لهم می‌کند.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

سیبش را گاز می‌زند.

آدمها تنهاتر از آن هستند که بپذیرند تنهااند.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

شارژ لپ‌تاپ هم فقط سی درصد است.

ویل‌گراهام در به در دنبال هانیبال می‌گردد و من ولی ذهنم جای دیگری‌ست. گوش‌هایم آماده باش مانده‌اند برای شنیدن صدای افتادن تیر آهن‌هایی که در سقف کاغذی مانده. تا بدوم و دستم را زیرش بگیرم و کاری از دستم برنیاید.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

یک دور چرخیدیم به دور خورشید. خب.

درد دل گفتن هم دیگر دردی دوا نمی‌کند. غم را نمی‌شود تقسیم کرد. غم را باید قورت داد. باید گیر کند تووی گلو. باید هی تا حلقت بیاید و هی برود پایین. باید خودش را نشانت بدهد. باید انگشتش را گوشه‌ی چشمت فشار بدهد که همیشه یک قطره اشکِ آماده را داشته باشی .. فقط یک قطره. نه بیشتر که مبادا آرام شوی. درد دل گفتن کار بیهوده‌ای‌ست. تو با بغضی که گلویت را درد آورده حرف می‌زنی و سعی می‌کنی صدایت نلرزد .. او می‌گوید اهمیت نده و سال نو را تبریک می‌گویی و می‌رود پیش شلوغی نه چندان بزرگ، ولی آرامش‌بخشی که صدایش می‌زد.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان