احساس آرامش میکنم وقتی میبینم هیچکس تا حالا دنیای تووی ذهنم رو ندیده .. نمیتونه ازم بگیردش .. نمیتونه کوچکترین آسیبی بهش بزنه .. خیالم راحت میشه.
دلم اون سادگیِ بچگی رو میخواد. وقتی واسه خندوندن بقیه همه جور شکلک و ادایی درمیآوردی و فکر نمیکردی "الان زشت شدم .. نخندیدن، ضایع شدم .. وای بد شد اصلا چرا اینکار رو کردم". میدونی .. اون سادگی و به شصت چپت بودنِ دنیا.
آن لحظه که فلانی گفت "خب پس فردا رو کلی جبران کن که وقتی میری و یه مدت دوری، سرحال باشی"، دوست داشتم غلیظترین پوزخندِ عالم را بزنم و بگویم من تنها توقعام نه تنها از روز طبیعت، بلکه از کل عید و این مسخره بازیهایش این است که فقط بگذرد تا زودتر تمام شود و مجبور نباشم چیزی را تحمل کنم. این فکر توی سرم بود ولی همزمان به این فکر میکردم که واقعا هستند کسانی که روزهایشان را عادی میگذرانند و این حس را ندارند که هرلحظه ممکن است بدترین اتفاق بیافتد. و حسودیام شد. غصهام گرفت. خوش به حالتان.
دنیا جای گهیست. یک اتاق استراحت ندارد که زمان بایستد و بتوانی بدون عذاب وجدان و ریده شدن توی زمانت، برای خودِ بدبختات دل بسوزانی. ادامه میدهیم. صبح بیدار میشویم. به زور با حالت تهوع دو لقمه صبحانه میخوریم و ورزش میکنیم تا افسرده نباشیم و خندهدار است .. چون دقیقا بخاطر اینکه افسردهایم ورزش میکنیم. و هر روز .. هردقیقه .. با هر بحث .. با هر تنش .. سایهمان سنگینتر میشود از بار سیاهی که با هیچ ورزش و خنده و سروتونینای کم نمیشود.
اگر شماره من را دارید که هیچ. آدم خاصی نیستید. ممکن است برای پرسیدنِ "کدوم بخشایم امروز؟" تماسی داشته باشیم. ولی اگر جزو آن دسته هستید که زنگ میزنید و زنگ میزنم و چهل دقیقه حرف میزنیم ... یک چیز را بدانید ... من خیلی با خودم مبارزه میکنم تا زنگ بزنم، تا جواب زنگ شما را بدهم، تا حرف بزنم، تا صدایم آرام بنظر نرسد که بپرسید "مطمئنی خوبی؟"، تا آن کسی نباشم که زودتر مکالمه را به "خب ... آره" برسانم و قطع کنم، تا موضوع پیدا کنم برای کِش دادن حرف که فکر نکنید نمیخواهم بیشتر از این حرف بزنم ... اگر زنگ زدید، برنداشتم .. ببخشید .. میخواهم حال شما را بهم نریزم. و لازم نیست نگرانم باشید. من شاید دقیقا همینطوری زاده نشده باشم ولی دقیقا به همین شکل میمیرم.
بین این همه فرمول که نوشتید برای محاسبه شتاب و نیرو و سرعت و زاویه و ضلع فلانِ مثلث، کاش چیزی هم برای محاسبه مقدار فاصلهی لازم از کسی تا دیگر مجبور نشوی دلشوره و غم را همزمان تجربه کنی، هم مینوشتید. قول میدهم این یکی به کار همه میآمد.
تقصیر من بود؟ چکار کنم درست شود؟ تروخدا ناراحت نشو. فقط بگو چکار کنم؟ من قبل از اینکه آن حرف را به تو بگویم نزدیک به ده دقیقه راجع بهش فکر کردم. بااینحال در مکثهایی که بین جواب دادن به تو، بین حرفهایم بود هم باز فکر کردم. ولی تو دو بار ضربه زدی به زانویم، چشمک زدی به معنی اینکه "چی شد؟" و نگذاشتی برای سومین بار تمام احتمالات را از سر بگذرانم. شاید برای همین، دلخور شدی. تقصیر من بود؟ کاش میشد برگردیم عقب که به قول تو، خودخواه نشوم و قبول کنم حرفت را. حرفی را که از اول خودم زده بودم، خودم پیشنهاد داده بودم و حالا بخاطر شخصیتِ افسردهی پر از اضطرابم میدانستم که اگر عمل کنم به پیشنهادم، به هیچکس خوش نمیگذرد چون نمیتوانم دردم را پنهان کنم. انرژیاش را ندارم. تمام این ۱۵ روز گذشته را ،قبلترهایش را بیخیال، داشتم تظاهر میکردم. دروغ نمیگویم، هر لحظهاش بد نبود. ولی آن چهارباری که اشکم درآمد، بد بود. آن روزی که اشکت درآمد بد بود.
دلم نمیخواهد دلیل حال خوب اطرافیانم باشم. چون به این معنیست که میتوانی دلیل حال بدشان هم بشوی. بگذارید من گوشهی اتاقم بمانم. باهمین کتابها، فیلمها، اینترنتام و گوشی. با همین تنهایی. دیگر راضیام از تنها ماندنم. تنها نبودن بیشتر درد دارد. آدمها، آسیب میزنند به من.
آدمی که همزمان هم بهت حس ارزشمند بودن میده و هم موقع عصبانیت همه چی رو میندازه گردن تو چون خودش نمیتونه کمبودهاش رو قبول کنه .. این آدم به مرور زمان تبدیل به کسی میشه که بعد هر جملهش هر بار میپرسی "راست میگی؟ واقعا؟".
ولی نصف خاطرههایی که از تو یادم میاد، بخاطر آهنگیه که اون لحظه داشته پخش میشده. دیگه نمیشه با دل خوش حتی آهنگ هم گوش داد.
چرا توی خواب دستت رو گرفتم. چرا گذاشتی دستت رو بگیرم. چرا مهربون بودی. من حتی توی واقعیت، مهربونیت رو ندیدم. چرا چیزی رو میبینم که قرار نیست واقعیت داشته باشه؟ این مغز لعنتیم داره چکار میکنه با من؟ میخواد دلتنگیم رو کم کنه؟ میخواد چی رو نشونم بده دقیقا؟ دهنم از صبح صاف شده از بس بهت فکر کردم. ولی گریهم نگرفت. میشه بهش گفت پیشرفت؟ کاش بشه گفت، چون سخت بود. سخت هست. و میدونم آسونتر هم نمیشه از این به بعد.
من رو عادت نده به فکرت. من زود عادت میکنم. سختم میشه دل کندن برای هزار و سیصد و هفتمین بار.
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه میشوم . شاعرها و نویسندهها از همهچیز مینویسند . از همهچیز مینویسند و از نوشتنشان نان میخورند . من امّا فقط از تو مینویسم . فقط از تو مینویسم و با نوشتنام خون دل میخورم .
{ فرشید فرهادی }
atata.s@yahoo.com
{ فرشید فرهادی }
atata.s@yahoo.com