شاعر چیزی نسروده واسه‌ی حال ما؟

کاری کرده خودم را مقصر ناراحتی تو بدانم. تو هر بار می‌گویی اینطور نیست. ولی دلم آرام نمی‌گیرد.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

آسمان هم که ابری‌ست.

حق بده .. و پسش نگیر بعد از اینکه در خلوت با خودت فکر کردی. حق بده که گاهی دیگر نمی‌کشم که همه‌چیز تقصیر من باشد. دور و بری‌هایم می‌گویند درک کن، خسته است .. و من دلم می‌گیرد که کسی مرا درک نمی‌کند.
بی‌انصافی کردم. درک می‌کنند ولی به اندازه نصف روز. بعد از آن حقی دیگر برای دلخور ماندن ندارم و اگر گربه‌ی گوش بریده‌ی محل روی سقف پارکینگ لم ندهد هم بخاطر اخم و تخمِ من بوده.
گاهی دلم می‌گیرد از این همه بد بودن خودم. سینه‌ام سنگین می‌شود. می‌گویم خاک برسرم که انقدر دنیا را به کامشان تلخ کرده‌ام. به خودم فحش می‌دهم که مرض و درد و بلا می‌گیری اگر لبت به لبخند باز شود؟ و وسط خودخوری‌هایم صدای هق‌هق‌اش را می‌شنوم.
خسته شدم که بگویم تقصیر من بود. می‌گویند خودخواهی. خودت را دوست داری. یک عمر خودم را دوست نداشتم این شد .. می‌خواهم چند صباحی خودم را دوست داشته باشم ببینم فرقی می‌کند یا نه.
راستش را بخواهی، نمی‌توانم اسمش را دوست داشتن خودم بگذارم. فقط به مرحله‌ای رسیده‌ام که دلم به حال روحم سوخته. خوابهای درهم و پر از جیغِ هرشب، نشانه‌ای بود برای اینکه باید دریابمش. روحِ مریض شاید به اندازه‌ی دندان درد، حواست را نگیرد ولی بعد مدتی می‌شوی مثل مرده. نمی‌خواهم بشوم مثل مرده.
می‌گفت دیگر حق نداری آن چند نفر را ببینی که بخاطرشان اینطور اوقات ما را تلخ کرده‌ای. جوابی ندادم. باشد. نمی‌بینم. منی را که دیوانه‌ی تنهایی‌ام و می‌توانم با ساعتها پیاده رفتن و آهنگ گوش کردن روزم را بگذرانم با محروم کردنم از دیدن بقیه، نترسان.
منی را که نصف زندگی‌ام در خیال سپری شد و هر موقعیتی را که باب میلم نبوده، شب قبل از خواب دوباره در ذهنم آنطور که می‌خواستم بازسازی‌اش کرده‌ام، از گوشه گیر شدن نترسان.
منی را که به آدمها اجازه‌ی نزدیک شدن نمی‌دهم و اگر نزدیک شدند، اجازه نمی‌دهم بروند را با اینکه قرار است تا آخر عمرم تنها بمانم، نترسان.
تمام مدتی که می‌گفتی و من ساکت بودم، تنها حسم دلشوره بود. نه خشمگین بودم نه حتی غمگین. فقط دلم شور می‌زد از تن صدایت. می‌دانستی. خودت هم فوبیایش را داشتی ولی سلاحت بود.
حالا نشسته‌ام و می‌نویسم و شست دستم درد می‌گیرد و باید مچ‌بندم را از اتاقی که درونش هستی بردارم و دلم نمی‌خواهد پا درونش بگذارم.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

خسته از آنچه که بود و بخدا هیچ نبود.

در آغوش که میگیرمت، سر شمشیرت بیشتر داخل بدنم فرو میرود. بدنم را مماسِ تنت میکنم؛ سر شمشیرت از ستون فقراتم بیرون میزند ولی .. چه آرامشی دارم در آغوشت.

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

فقط ببین چندبار دلم را شکسته‌ای.

می‌خواهم از اتاق بیرون بیایم و سلامت کنم. بگویم این دنیا آنقدر کوتاه است که ارزش دلخور ماندن را ندارد. می‌خواهم باور کن. ولی درد کنار چشمم نمی‌گذارد و اگر بخواهم لبخندت بزنم، کنار چشمم می‌سوزد.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

اتاقِ سردِ کنار نورگیر.

هوای اتاق سرد است. موتورِ یخچالِ پارسِ سفیدِ گوشه ی اتاق صدای بلندی میدهد و از جا میپرم و گوشه ی چشمم، بدجور می سوزد از دیروز.

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

از آتش جهنم هم می‌شود به تو پناه آورد رفیق.

دستم را گرفتی و گفتی "خودت را مقایسه کن با بقیه، خیلی آدمها خیلی چیزها را ندارند و تو داری‌."
گاهی حواسم از حرفهایت پرت می‌شد و خیره می‌شدم به صدایت. به چشم‌هایت که از اشک پر و خالی می‌شد. بعد فکر می‌کردم به آدمهای بیرون کافه. راست می‌گفتی، خیلی‌ها خیلی چیزها را ندارند .. خیلی ها تو را ندارند.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

رازدار خوبی باش‌.

تو می‌دونی من چه مرگمه؟ اگه می‌دونی به مامان نگو. تازه حال قلبش بهتر شده.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

دل آدم که خنک می‌شود به‌ هرحال.

حرفم این است که یکبار زندگی کردن عادلانه نیست. همه باید همه چیز را تجربه کنند. مثلا در این زندگی دوستم نداری .. در زندگی بعدی دوستت نخواهم داشت.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

حس می‌کنم حالا تنهاتر شدم.

دیگر دوستت ندارم و این غمیگن‌ترم می‌کند از زمانی که دوستم نداشتی.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

ساعت یازده شب اسپرسو نخور بنظرم.

نمی‌دانم ساعت دو شب چه خاصیتی داشت که اشکهایم را داغ کرد و حتی نمی‌دانستم برای چه اشک می‌ریختم و می‌دانم برای هیچکس.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان