باز هم احوالت را از دیگری شنیدم. چنان بیاهمیت از طرز سلام دادنِ تو صحبت میکرد که انگار یک چیز ساده است. پرسیدم "چجوری سلام داد؟" گفت "چجوری ندارد، سلام داد." چرا نمیفهمند فرق دارد؟ چرا به جزئیات توجه نمیکنند. مثل وقتی که گفتم "حتما نبودنم تووی خانه را حس کرده، نه؟" و گفت "چیزی که از صورتش معلوم نبود." لعنتیها نمیخواهند دل آدم را خوش کنند. پدرکشتگی دارند انگار. ولی تو وقتی برگشتم باز هم بیا. سلام هم ندادی، ندادی. فقط بیا.
سرت رو بگیر بالا و به آسمون نگاه کن. طوری محوش شو که ساختمونهای اطراف رو نبینی. فهمیدی؟ حالا میتونی هرجایی بخوای، باشی.
حس تنهایی شدیدی دارم. ده دقیقه است که آفتاب از روی بدنم رفته و کمکم داره سردم میشه. گربهی مادهی سفید و خاکستری نشسته روبروم و پُز آفتابی رو میده که افتاده روش و چشمهاش رو نیمهباز گذاشته.
حسم مثل وقتیه که دور و بریهات با هیجان از یه موضوعی حرف میزنن و تو چیزی در موردش نمیدونی. یا وقتی که همه خواب پادشاه هفتم رو هم دیدن و تو پلکهات حتی یکبار هم به هم نرسیدن. مثل وقتی که عکسِ دورهمی دوستهات رو میبینی و خودت رو نه.
امروز بیست ساله شدم و نهصد کیلومتر دورم از خونه. تنها نشستم توی آلاچیق حیاط خوابگاه و نمیدونم سفیدیهای روی سکوهاش بخاطر رنگه یا خرابکاری پرندهها. مهم هم نیست. نشستم بالاخره.
دوباره دلم خواست خودم رو ناپدید کنم ولی نمیتونم. بین خروپفِ هماتاقیهام اومدم خورشید رو بدرقه کنم و لاک صورتی روشن و تیره بزنم به ناخنهام. یه جایزه برای اینکه بیست سال رو زندگی کردم نسبتا خوب.
ولی بازم دلم گرفته چرا .. شاید گنجشکهای روی درخت کاج سمت چپم بدونن ولی حیف که زبونشون رو بلد نیستم. کاش یکم واضحتر بگن لااقل.
یا به قول آقای آذر، روز میلاد من است آمدهام دست کشم به سر و گوش عرق کردهی دنیای خودم.
فکرش را هم نمیکردم. از آن آدمهایی نبودی که اهلِ نگه داشتن باشی .. چه خاطرات، چه عادتها، چه القاب. آیدی تلگرامت را وارد کردم و همان سه سال پیش بود. شمارهات را خیلی وقتها پیش حفظ بودم. آن موقعی که کنار ساحل نشسته بودیم و سگ ولگردِ پیری کنارمان نشست و خیلی آرام خوابش برد.
فکرش را هم نمی کردم ولی عکست را دیدم. فرق کرده بودی و تنها راهی که توانستم برای تخلیه هیجانم استفاده کنم فریاد زدن اسمت بود و همین کافی بود که ندا و رویا بدوند سمتم و زل بزنند به صفحهی گوشی تووی دستم. چون میدانستند .. خبر داشتند .. تو را میشناختند و خاطرات کوچک و ناچیزم با تو را صدها بار شنیده بودند.
نمیدانم غمِ نداشتنت - هیچوقت نداشتنت - بود یا دلتنگیِ دیدن صورتت که جاافتاده بود یا دلگیری از اینکه من تو را و تغییراتِ لعنتیات را میدیدم و تو مرا ندیده بودی .. چندوقت است؟ یادم نیست. انقدر این چند روز همه چیز را مرور کردهام که ترتیب حوادث از دستم در رفته.
میدانم برای من نیستی. میدانم برای من نمیشوی. ولی کاش میدیدمت. دلم برای حتی سلام کردن به تو تنگ شده. تو فرق کردهای. من فرق کردهام. قول میدهم اینبار اول به تو سلام کنم. هر بار بین جمعیت گم میشدی و یا برایت مهم نبود ولی من دلم فقط خوش بود برای حتی سر تکان دادنت بعنوان سلام.
دریغاش کردی از من. شاید هم تقصیر خودم بود. ولی اینبار اشتباه نمیکنم. حالا که درسم را یاد گرفتهام دیگر نمیبینمت. لعنت.
با یک دستش نان میداد. دست دیگرش بند خنجری بود که آرام آرام توی جایجای بدنم فرو میکرد و بیرون میکشید، عمیق هم نه که بقیه بفهمند .. در حدی که ذره ذره دیوانهات کند.
میخواستی بعد حرف تلخی که زدی، با یه شوخی در مورد یک ماه زودتر گرفتن تولدم زهرش رو کم کنی ولی کلمههات نیش شدن رفتن توی قلبم و داشت پخش میشد توی کل وجودم، میرفت تووی گذشته .. رخنه میکرد تووی حال .. راهش رو باز میکرد سمت آینده. شاید خودت یادت رفته باشه تا الان ولی من هیچوقت یادم نمیره و ترس از دست دادنت رو انداختی به جونم و دارم به این فکر میکنم چرا نمیتونم یه تیکه از روحم که خیلی تو رو دوست داره رو بدم بهت؛ تا هروقت فکر ناخوشایندی یقهت رو گرفت، انقدر خودت رو دوست داشته باشی و خودخواه بشی و نیازم به وجودت رو بفهمی که همون موقع اصلا زنگ بزنی بهم. چرا نمیشه. نه میتونم ببرمت هاگوارتز، نه میشه بردت توی کتاب، نه شعرها رو میشه تزریق کرد توی روحت، نه میتونم یه تیکه از روحم رو بهت بدم بذاری توی جیبت .. پس این دنیا چی داره که انقدر دوستش دارن همه؟ هیچی نمیشه که. شاید هم یکی مثل تو رو دارن که دل نمیکنن از این جهان.
تا حالا شده بعد یه روز خوب، بیای خونه بشینی فکر کنی به ساعتهایی که گذروندی و ببینی چقدر کارهای کوچیکی که کردی میتونست گند بزنه به اون روز ولی به اندازه کافی قدرت نداشتن؟ امروز اومدم نشستم فکر کردم به ساعتهایی که گذروندم و دیدم چقدر کارهای کوچیکی که کردم میتونست گند بزنه به امروز ولی به اندازه کافی قدرت نداشتن.
هر روز تووی خیابون این همه آدمِ نامربوط به زندگیت رو میبینی، ولی اونی که هرشب به خوابت میاد رو نه.
* انجیر _ بابک خانقلی
نامبرده هیچوقت کاری از دستش برنمیآمد و مرد.
جوری نگاهش روی صورتم ثابت مانده بود که معلوم بود در فکر عمیقی فرو رفته و ته دلم خواستم فکر کنم زیبا شدهام. بلند که شد، دستمالی از جیبش بیرون آورد و گفت زیر چشمت را پاک کن، کمی تنهایی ریخته.
.

من نه شاعرم نه نویسنده . نه میشوم . شاعرها و نویسندهها از همهچیز مینویسند . از همهچیز مینویسند و از نوشتنشان نان میخورند . من امّا فقط از تو مینویسم . فقط از تو مینویسم و با نوشتنام خون دل میخورم .
{ فرشید فرهادی }
atata.s@yahoo.com
{ فرشید فرهادی }
atata.s@yahoo.com