.

فکر می‌کنم، به روزهایی که نمی‌آیند. زندگی می‌کنم، در روزهایی که فکر نمی‌کردم برسند.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

کوییدیچ رو یادم رفت بگم.

نمی‌دونم تا کِی قراره پرفسور مک‌گونگال و پرفسور دامبلدور سر آوردنم به هاگوارتز، پشت پنجره‌ی اتاقم بحث کنن ولی .. زودتر نامه‌م رو بفرستید خواهشا. فقط پله‌های متحرک و قاب عکسهای سخنگو و بارون خون‌آلود و رقابت برای جام آتش و سرسرای بزرگ و سکوی نه و سه چهارم و جنگل ممنوعه و حتی کلاس معجون سازی پرفسور اسنیپ می‌تونه از دیوونه شدن نجاتم بده.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

علم هم ثابتش میکنه کم کم.

وقتی پیش کسی هستی که دوستت نداره بیشتر احساس تنهایی میکنی.

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

It takes alot to know a man

به من می‌گفت من می‌تونم آدم خطرناکی باشم‌. از شدتِ عصبانیت و غمی که داشت از گوشه‌ی چشم‌هام می‌زد بیرون می‌ترسید. می‌گفت این گه رو تا کجا می‌خوای دنبال خودت بکشی؟ نفهمیدم دقیقا کدوم گه. عصبانیت؟ یا غصه؟ کاش لااقل اسم‌هاشون عوض می‌شد، خسته شدم از بس بکار بردمشون. کم‌طاقتی در برابرِ شعرهای دنیا؟ تموم شدنِ توانِ تحملِ بار زندگی؟ بیا بعدا براشون معادل درست کنیم. آها آره .. به من می‌گفت تا حالا کسی رو مثل من ندیده، آره خب هیچ خری که تموم چیزها رو میبره سوال و اعتقادی به ابدی بودن عشق و روابط نداره و دل خوشی از مردها هم نداره، عاشقش شده بود. یکی که فکر می کرد دلِ هیچ‌کاری رو نداره و بعضی‌وقتا میزد به سرم و به قول این خارجی ها losing my shit و نمی‌تونست جمع‌ام کنه دیگه. ولی اشتباه برداشت نکن. وقارم حفظ می‌شد.

حالا رفتی پیش یکی که تهه خطرناک بودنش، تیزیِ ناخن انگشت کوچیکشه، بزرگترین دغدغه‌ش لباسشه و ستاره‌ها تا وقتی براش جذابن که توی آسمون پیدا باشن و یک ساعت روی تختش نمی‌مونه تا به این فکر کنه اگه الان بره توی یه سیاهچاله، چی میشه یعنی و براش مهم نیست آخرش که چی، اصلا واقعا چی .. خوش‌به‌حالت‌. جزو آدمهای معمولی رفتی. اشتباه برداشت نکن، منم همچین گهی نیستم. ولی به قول بزرگان .. چه مزیتی توی معمولی بودن هست؟ ای آدمِ حوصله‌سربرِ خوش.

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

هرگه به یاد خویش رِسَم گریه می‌کنم *

کاش خدا برامون گوش و چشم و دهن و سر و دست و پا و گردن و تنه نمی‌ذاشت .. آره منظورم همینه .. کاش خدا خلق نمی‌کرد ما رو ..

* بیدل دهلوی
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

مرنجان دلم را ..

چرا با شنیدن خنده‌هات، حواسم جمع می‌شه که نخندم؟ چرا اصلا باید با خنده‌هات بخندم؟ چه خوبی‌ای کردی تو در حقم مگه ..

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

حرف نزدم دیگه باهات.

من از هموناییم که موقعِ دعوا منتظر وقت مناسبن که عذرخواهی کنن ولی منتظر جمله بعدی طرف مقابل میشن و همینجوری عقب میفته و عقب میفته تا یه حرفهایی می‌شنون که نه دلشون می‌خواد عذرخواهی کنن نه زمانش مناسبه. یکم نفس بگیرید توی جروبحث، شاید طرفتون انسان باشه بخواد بگه تقصیر اون بوده ولی شما گند می‌زنید و بهش بی‌احترامی می‌کنید.

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

عادت نمی‌کنیم به تاریکی.

سیاهی‌اش آن اوایل به چشم نمی‌آمد. آن موقع‌ها دقت این روزها را نداشتم. ولی باید از سرش شروع شده باشد. فکر می‌کردم شاید ضربه دیده، کبود شده .. ولی وقتی گفت درد ندارد، جلوی آینه خودش را نگاه کرد و چیزی به نظرش نیامد، فهمیدم خودش نمی‌بیند چقدر صورتش تیره و تاریک شده.
بعضی روزها قسمت‌هایی از چهره‌اش رنگ طبیعی می‌گرفت و تاآخر روز دوستش داشتم، روزهای دیگر هم همچنان سیاه بود و آن اخم و نگاه عصبی از چهره‌اش پایین نمی‌افتاد.
تااینکه رسید به زبانش. آن روز را خوب یادم است چون فهمیدم دیگر آن آدمی که می‌شناختم، نیست. جوری با حرف‌هایش زجرم می‌داد که از شدت ناباوری فقط نگاهش می‌کردم و اشک می‌ریختم. از همان روز شروع شد. غمی که رفته‌رفته شکل عصبانیت به خودش می‌گرفت و دیگر ظرفی نبود که سهوا بشکنم. تا آن موقع هم از شش لیوان توی آب‌چکان، دوتایشان مال سرویس قدیمی مامان بود که از ناچاری دم دست آورده بود.
همیشه دهانت که باز میشد، جدا از حرفهایت حواسم میرفت سمت سیاهی‌ات. فکر می‌کردم خودت چقدر زجر می‌کشی از این تاریکی. می‌خواستم دلم برایت بسوزد، می‌سوخت هم گاهی .. ولی باور کن اگر خودت هم به حرفهایت گوش می‌دادی زودتر از من دست از اهمیت دادن و دوست داشتن می‌کشیدی.
اگر آخرتی باشد روزی به تو خواهم گفت بغیر از ناراحتی‌ام از حرفهایت، می‌توانستیم چه کارها بکنیم و نشد. دوست داشتم به تو اعتماد کنم و نشد. می‌خواستم باورم کنی و نشد. تمامش هم تقصیر صورت تاریک‌ات بود. شاید هم قلب‌ات.
دستم را روی قلبم می‌گذارم و به سیاهی‌های رویش نگاه می‌کنم. مطمئنم یک روز این خشم، و نه حتی غم، بلکه این خشم می‌کشد مرا.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

روزمرگی های یک دانشجو

چیز خاصی نبود که ذهنم رو به خودش مشغول کنه. برخلاف بقیه روزها که لااقل یک موصوع برای ناراحت شدن و ناراحت موندن و حق رو به خودم دادن، بود. گربهه رفته بود توی آشپزخونه. نشسته بود توی سینک. بهش میگفتم بیا برو بیرون. مامان میگفت نمیفهمه که. گفتم چرا میفهمه. ببین من میتونم برم بیرون. و از در رد شدم. نمی فهمید. شاید فقط بعضیها می تونن از در رد شن.

گلوم درد میکنه. دکتره بهم قرص ضدحساسیت داد. مامان زنگ زده میگه مگه بهت نگفتم فلان چیزو بخر بخور. میرم شصت تومن خرج میکنم و دوتا پلاستیک هم نمیشه.

موندم چی میشه. چند روز پیش داشتم با ندا دربارت حرف میزدم. دیگه حسی بهت نداشتم. ندارم. تو که منو نمی شناسی ولی اگه می شناختی، می دونستی که بدونِ دوست داشتن کسی نمی تونم زنده بمونم. چکار کنم حالا. نمیشه که. آدم باید دلش واسه یکی تنگ شه

از فردامون هم حتی خبر نداریم. نمیدونم ته دلم واقعا چی میخوام. دوباره دارم تظاهر میکنم یه سری چیزا برام مهم نیست تا از نداشتن شون ضربه نخورم. و حتی خودمم باور کردم بهشون نیازی ندارم و شاید هم واقعا ندارم. همه که نباید مثل هم باشن. شاید موقعشه که درک کنم مثل بقیه نیستم. بهتر یا بدترشو نمیدونم ولی نیستم مثلشون.

خوابگاه خوبه. خلوت تر از همیشه ست ولی خوبه. خوش میگذره ولی بیشتر شبها خوابهای پریشونی دارم. ترسِ کرونا افتاده به جونمون.

هروقت اینجام، همه چی آرومه. عادت ندارم. کلافه شدم.

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی

خواسته‌ی کمیه واقعا.

اگه ازم بپرسی توی زندگی بعدیم میخوام چی باشم .. بهت میگم یه تیکه از آسمون.

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان