وقتی پیش کسی هستی که دوستت نداره بیشتر احساس تنهایی میکنی.
به من میگفت من میتونم آدم خطرناکی باشم. از شدتِ عصبانیت و غمی که داشت از گوشهی چشمهام میزد بیرون میترسید. میگفت این گه رو تا کجا میخوای دنبال خودت بکشی؟ نفهمیدم دقیقا کدوم گه. عصبانیت؟ یا غصه؟ کاش لااقل اسمهاشون عوض میشد، خسته شدم از بس بکار بردمشون. کمطاقتی در برابرِ شعرهای دنیا؟ تموم شدنِ توانِ تحملِ بار زندگی؟ بیا بعدا براشون معادل درست کنیم. آها آره .. به من میگفت تا حالا کسی رو مثل من ندیده، آره خب هیچ خری که تموم چیزها رو میبره سوال و اعتقادی به ابدی بودن عشق و روابط نداره و دل خوشی از مردها هم نداره، عاشقش شده بود. یکی که فکر می کرد دلِ هیچکاری رو نداره و بعضیوقتا میزد به سرم و به قول این خارجی ها losing my shit و نمیتونست جمعام کنه دیگه. ولی اشتباه برداشت نکن. وقارم حفظ میشد.
حالا رفتی پیش یکی که تهه خطرناک بودنش، تیزیِ ناخن انگشت کوچیکشه، بزرگترین دغدغهش لباسشه و ستارهها تا وقتی براش جذابن که توی آسمون پیدا باشن و یک ساعت روی تختش نمیمونه تا به این فکر کنه اگه الان بره توی یه سیاهچاله، چی میشه یعنی و براش مهم نیست آخرش که چی، اصلا واقعا چی .. خوشبهحالت. جزو آدمهای معمولی رفتی. اشتباه برداشت نکن، منم همچین گهی نیستم. ولی به قول بزرگان .. چه مزیتی توی معمولی بودن هست؟ ای آدمِ حوصلهسربرِ خوش.
چرا با شنیدن خندههات، حواسم جمع میشه که نخندم؟ چرا اصلا باید با خندههات بخندم؟ چه خوبیای کردی تو در حقم مگه ..
من از هموناییم که موقعِ دعوا منتظر وقت مناسبن که عذرخواهی کنن ولی منتظر جمله بعدی طرف مقابل میشن و همینجوری عقب میفته و عقب میفته تا یه حرفهایی میشنون که نه دلشون میخواد عذرخواهی کنن نه زمانش مناسبه. یکم نفس بگیرید توی جروبحث، شاید طرفتون انسان باشه بخواد بگه تقصیر اون بوده ولی شما گند میزنید و بهش بیاحترامی میکنید.
چیز خاصی نبود که ذهنم رو به خودش مشغول کنه. برخلاف بقیه روزها که لااقل یک موصوع برای ناراحت شدن و ناراحت موندن و حق رو به خودم دادن، بود. گربهه رفته بود توی آشپزخونه. نشسته بود توی سینک. بهش میگفتم بیا برو بیرون. مامان میگفت نمیفهمه که. گفتم چرا میفهمه. ببین من میتونم برم بیرون. و از در رد شدم. نمی فهمید. شاید فقط بعضیها می تونن از در رد شن.
گلوم درد میکنه. دکتره بهم قرص ضدحساسیت داد. مامان زنگ زده میگه مگه بهت نگفتم فلان چیزو بخر بخور. میرم شصت تومن خرج میکنم و دوتا پلاستیک هم نمیشه.
موندم چی میشه. چند روز پیش داشتم با ندا دربارت حرف میزدم. دیگه حسی بهت نداشتم. ندارم. تو که منو نمی شناسی ولی اگه می شناختی، می دونستی که بدونِ دوست داشتن کسی نمی تونم زنده بمونم. چکار کنم حالا. نمیشه که. آدم باید دلش واسه یکی تنگ شه
از فردامون هم حتی خبر نداریم. نمیدونم ته دلم واقعا چی میخوام. دوباره دارم تظاهر میکنم یه سری چیزا برام مهم نیست تا از نداشتن شون ضربه نخورم. و حتی خودمم باور کردم بهشون نیازی ندارم و شاید هم واقعا ندارم. همه که نباید مثل هم باشن. شاید موقعشه که درک کنم مثل بقیه نیستم. بهتر یا بدترشو نمیدونم ولی نیستم مثلشون.
خوابگاه خوبه. خلوت تر از همیشه ست ولی خوبه. خوش میگذره ولی بیشتر شبها خوابهای پریشونی دارم. ترسِ کرونا افتاده به جونمون.
هروقت اینجام، همه چی آرومه. عادت ندارم. کلافه شدم.
اگه ازم بپرسی توی زندگی بعدیم میخوام چی باشم .. بهت میگم یه تیکه از آسمون.

{ فرشید فرهادی }
atata.s@yahoo.com