یادم است آن روز .. چشممان خورد به هم، صاعقه زد پلکم سوخت.

مریم یا حواسش پرت بود، یا فهمیده بود دلم تنگ است یا خدا زده بود پس کله‌اش. هرچه که دلیلش بود. دیدم عکس تو را برایم فرستاده که "ببین چقدر خوب شد لااقل یکی‌مان آنفالویش نکرد. حالا دلتنگی در کن." جوری با چشم‌هایم جزء به جزء عکست را گشتم که دنباله‌ی مانتوی صورتیِ دختری که داشته از کادر دور می‌شده را دیدم و دلم دستش را به همان بند کرد و غمگین نشست گوشه‌ی جانم. پناه بردم به تنها سلاحم و طعنه‌هایم را جای تو، پرت کردم سمت مریم. گفتم حالا نمیشد شانه‌ای میزد به موهایش؟ و دلم برای موهای هرتار یک‌وری‌اش لرزید. گفتم خوب است حالا عقلش رسید عکس قدی بیندازد. و دلم برای قد و بالایت لرزید. گفتم زحمت می‌کشید لااقل صورتش را اصلاح می‌کرد. و دلم برای ته‌ریشت لرزید. دلم برای رنگ چشم‌هایت پر کشید. برای آن صورتِ اخمو و آفتاب سوخته .. نه .. فقط چشم‌هایت که هنوز پدرم را درمی‌آورد.

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

غیر تو از همه‌ی آدمها می‌ترسم.

هروقت از دستم دلخور می‌شدی، جواب حرفهایم را تک‌کلمه‌ای و با تن صدای پایین می‌دادی. می‌گفتم میوه آوردم، پوست بکنم؟ زیرلب می‌گفتی نه. می‌گفتم چی؟ یکم بلندتر می‌گفتی نه. دوباره می‌پرسیدم چی گفتی؟ تو که خنده‌ات گرفته بود بلند داد می‌زدی نه. و اینطوری به حرفت می‌آوردم .. آشتی‌ات می‌دادم .. دلت را صاف می‌کردم. و دوباره از اول دوستت می‌داشتم. 

روز آخر بی‌حوصله بودی. زیرلب چیزی گفتی. شنیدم. انتظار نداشتی که بخواهم تکرارش کنی، داشتی؟ توقع نداشتی که دفعه سوم با خنده حرفت را تکرار کنی و من به حرفت بیاورم .. آشتی‌ات بدهم و دلت را صاف کنم .. داشتی؟ دیگر نپرسیدم چه گفتی. سرم را کج نکردم که به چشم‌هایم نگاه کنی و دلت به رحم بیاید. "بیا تمومش کنیم". نمی‌دانم چطور این سه کلمه را آنقدر سریع گفتی که بنظرم یک "نه" محکم آمد .. هیچوقت هم نخواهم فهمید.

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

برای خدا شرط گذاشتم. روسیاهم نکن.

با صدای مادر که زیارت عاشورا می‌خواند گریه کرده و گفته بودم "برگردد، نماز می‌خوانم" .. برنگشتی. یک سال گذشت. دوباره صدای زیارت عاشورا می‌آمد. گفتم "نماز می‌خوانم، برگردد". مسیر دعایم عوض شد. مسیر رفتن تو نه.

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

هنوز بوی خاک و نمِ باران و دلخوری تووی مشامم هست.

یادت هست؟ چهارسال پیش .. شمال! تو نشستی روی صندلی راننده. مهم نیست چه کسی از بین ما سه دختر کنارت نشست، چون آن من نبودم. 
نشستم پشت صندلی تو. به دلم وعده‌ی نگاه یواشکی تو از آینه را داده بودم و رو سیاهم کردی پیشش. هر چه عدد کیلومترشمار بالاتر می‌رفت، من بیشتر تووی خودم جمع می‌شدم. بیشتر احساس اضافه بودن می‌کردم. خواستم طبق عادت خودم را از جمع کم کنم، ولی باور کنی یا نه نمی‌شد بیشتر از آن نامرئی بود. بعنوان کسی که وزن داشت و حجم و اشغال کرده بود یک قسمت از عقب ماشین سفیدت را .. نادیده گرفتنم سخت بود. ولی نادیده گرفتی. این هم از یکی از هزاران توانایی‌ات.
رسیدیم به مقصد. می‌خواستی شیرینی بخری. روز پدر بود و تازه شستمان خبردار شده بود. جاده مه شدیدی داشت و باعث شد این راه نیم ساعته را یک ساعته بیاییم. نگه داشتی و ماشین را خاموش کردی. 
نمی‌خواستم پیاده شوم. قصدش را نداشتم. از لحظه‌ای که بجای صندلی جلو،‌ عقب جاگیر شدم و نگاه‌هایم را بی‌پاسخ گذاشتی، به خیال خودم قهر کردم. اگر پای رفتن داشتم، حتی برمی‌گشتم ویلا. ولی نداشتم. پنجه‌ی پاهایم همیشه سمت تو بود. که همیشه پشت سرت راه بیفتم.
سه نفری پیاده شدید. هوا تاریک شده بود و صورتم را نمی‌دیدی. می‌توانستم هر حالتی می‌خواهم به آن بدهم. دلخور و دلگیر و دل‌چرکین بودم. حتی روحت هم خبر نداشت. نگاهی به بیرون انداختم که دیدم تو دوان دوان می‌آیی سمت ماشین.
صاف نشستم. تا کمر از شیشه‌ی پایین آمده، داخل شدی و نگاه سریعی به من انداختی. دست بردی سمت کلید استارت و ماشین را روشن کردی. ضبط را روشن کردی. چراغ دلم را روشن کردی. گفتی حوصله‌ات سر نرود ما زود برمی‌گردیم.
هوا تاریک شده بود و صورتم را نمی‌دیدی. لبخند و بغضم را هم ندیدی.
به فال نیک گرفتمش. چهارسال گذشته و هنوز نمی‌دانم فقط می‌خواستی یک آدمِ چشم و گوش‌دار تووی ماشینت حوصله‌اش سر نیاورد یا .. نه، همین دلیل بیشتر به تو می‌آید.
چهارسال گذشته و دیگر همراه مردی که می‌خواهد شیرینی روز پدر بخرد، بیرون نمی‌روم. حتی اگر صندلی کنارش خالی باشد.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

دست از شب و روز گریه بردار گلم

مریم به حرفت گوش ندادم. شنیدم چی میگی ها. منتهی وقتی کلمه‌ها با عزت و احترام وارد گوشم میشدن، دور از چشم من مینداختن‌شون دور همون لحظه‌. عصبانی نشو. می‌دونی از عصبانی شدنت می‌ترسم‌‌‌.
یادم میاد همون لحظه‌ای که داشتی میگفتی "ببین خر نشی ها" .. قلبم سینه‌ش رو ستبر کرد و با یه نگاه مصمم بهم اطمینان داد که خر شدنی در کار نیست.
یا بعدش که گفتی "تو عاشق شی، دیگه نمیشه کاری برات کرد" مامان داشت میگفت چایی دم کنم با دارچین و دوتا دونه از اون هل هایی که مامانی سوغاتی آورده از مشهد. نفهمیدم چی گفتی کلا.
پنجره باز بود و باد زد زیر برگه‌های طرح خرگوش و صورت اسب و گوزنِ نصفه کاره. انقدر سریع پریدم بگیرمشون که نشنیدم گفتی "کلا نزدیکش نباش که درگیرش نشی زیاد".
مریم همون لحظه که دیدمش و وایسادم و پرسید "الان شبه نه؟" و من که داشتم از گرمای آفتاب عرق می‌ریختم گفتم "آره" .. فهمیدم که اگه به جای دوتا هل، سه تا می‌نداختم یا طرح گوزنِ نصفه اگه میفتاد تووی حیاط .. چیز خاصی هم نمیشد فقط کاش به حرفت گوش کرده بودم.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

ای تف به جهانِ تاابد غم بودن.

همیشه در من، آدم غمگینی هست که حتی اگر دستم را بگیری و مجبورم کنی برقصیم با هم، یک قطره اشک از چشمش می‌افتد.

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

تو که رفتی پی تاب و طپش رود .. برو

دارم به تنهایی عادت می‌کنم. خب که چی؟! خب بترس. دارم عادت می‌کنم به تنهایی.

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

یکم هم تو ناراحت شو. ببین مزه‌اش چطور است.

همیشه انتهای بحثهایمان باید به نفع تو باشد. درغیر این صورت، دلخور می‌شوی .. حرفهایت را جمع می‌کنی .. با صد فکر من‌درآوردی بهشان دامن میزنی و مثل یک گلوله برف که بغلتانی، حجم عظیمی از حرفها و کنایه ها را سرم میریزی. ولی این‌بار نه. زیر بار نرفتم. من هم حرفهایم را زدم. به درک که ناراحت می‌شوی. من هم ناراحت می‌شدم. کور بودی؟

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

سر من خسته به زانوی کسی نیست ولی. *

وقتی قبلاها از سر بی‌حواسی کاری را انجام می‌دادم، مامان میگفت "عاشقیا!" و بعد دقیق میشد توی صورتم که ببیند واقعا هستم یا نه. دیروز پارچ آب را خالی کردم توی یخچال  ، تا یک ساعت هرچی دستمال میکشیدم نمِ طبقه‌هایش خشک نمی‌شد و مامان از دهنش در رفت "عاشقیا" و غمگین نگاهم کرد.


* امیرشکفته

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

بعد از هزار مرتبه خواهش، دم وداع / چیزی نداشتم که بگویم .. گریستم *

آنقدر به تو فکر می‌کنم که آن روز به جای اینکه بگویم‌ "مامان" ، اسم تو را صدا کردم. مامان گفت "وا، فلانی کیه؟" .. توی چشم‌هایش نگاه نکردم و گفتم "همون بازیگر جدیده، چشم ابرو مشکیه، موهاش فندقیه، خوشگل میخنده .." و این نزدیک‌ترین تجربه‌ی حرف زدن‌ام با مامان از تو بود.


* حسین دهلوی

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان