چرا با شنیدن خندههات، حواسم جمع میشه که نخندم؟ چرا اصلا باید با خندههات بخندم؟ چه خوبیای کردی تو در حقم مگه ..
من از هموناییم که موقعِ دعوا منتظر وقت مناسبن که عذرخواهی کنن ولی منتظر جمله بعدی طرف مقابل میشن و همینجوری عقب میفته و عقب میفته تا یه حرفهایی میشنون که نه دلشون میخواد عذرخواهی کنن نه زمانش مناسبه. یکم نفس بگیرید توی جروبحث، شاید طرفتون انسان باشه بخواد بگه تقصیر اون بوده ولی شما گند میزنید و بهش بیاحترامی میکنید.
چیز خاصی نبود که ذهنم رو به خودش مشغول کنه. برخلاف بقیه روزها که لااقل یک موصوع برای ناراحت شدن و ناراحت موندن و حق رو به خودم دادن، بود. گربهه رفته بود توی آشپزخونه. نشسته بود توی سینک. بهش میگفتم بیا برو بیرون. مامان میگفت نمیفهمه که. گفتم چرا میفهمه. ببین من میتونم برم بیرون. و از در رد شدم. نمی فهمید. شاید فقط بعضیها می تونن از در رد شن.
گلوم درد میکنه. دکتره بهم قرص ضدحساسیت داد. مامان زنگ زده میگه مگه بهت نگفتم فلان چیزو بخر بخور. میرم شصت تومن خرج میکنم و دوتا پلاستیک هم نمیشه.
موندم چی میشه. چند روز پیش داشتم با ندا دربارت حرف میزدم. دیگه حسی بهت نداشتم. ندارم. تو که منو نمی شناسی ولی اگه می شناختی، می دونستی که بدونِ دوست داشتن کسی نمی تونم زنده بمونم. چکار کنم حالا. نمیشه که. آدم باید دلش واسه یکی تنگ شه
از فردامون هم حتی خبر نداریم. نمیدونم ته دلم واقعا چی میخوام. دوباره دارم تظاهر میکنم یه سری چیزا برام مهم نیست تا از نداشتن شون ضربه نخورم. و حتی خودمم باور کردم بهشون نیازی ندارم و شاید هم واقعا ندارم. همه که نباید مثل هم باشن. شاید موقعشه که درک کنم مثل بقیه نیستم. بهتر یا بدترشو نمیدونم ولی نیستم مثلشون.
خوابگاه خوبه. خلوت تر از همیشه ست ولی خوبه. خوش میگذره ولی بیشتر شبها خوابهای پریشونی دارم. ترسِ کرونا افتاده به جونمون.
هروقت اینجام، همه چی آرومه. عادت ندارم. کلافه شدم.
اگه ازم بپرسی توی زندگی بعدیم میخوام چی باشم .. بهت میگم یه تیکه از آسمون.
مریم یا حواسش پرت بود، یا فهمیده بود دلم تنگ است یا خدا زده بود پس کلهاش. هرچه که دلیلش بود. دیدم عکس تو را برایم فرستاده که "ببین چقدر خوب شد لااقل یکیمان آنفالویش نکرد. حالا دلتنگی در کن." جوری با چشمهایم جزء به جزء عکست را گشتم که دنبالهی مانتوی صورتیِ دختری که داشته از کادر دور میشده را دیدم و دلم دستش را به همان بند کرد و غمگین نشست گوشهی جانم. پناه بردم به تنها سلاحم و طعنههایم را جای تو، پرت کردم سمت مریم. گفتم حالا نمیشد شانهای میزد به موهایش؟ و دلم برای موهای هرتار یکوریاش لرزید. گفتم خوب است حالا عقلش رسید عکس قدی بیندازد. و دلم برای قد و بالایت لرزید. گفتم زحمت میکشید لااقل صورتش را اصلاح میکرد. و دلم برای تهریشت لرزید. دلم برای رنگ چشمهایت پر کشید. برای آن صورتِ اخمو و آفتاب سوخته .. نه .. فقط چشمهایت که هنوز پدرم را درمیآورد.
هروقت از دستم دلخور میشدی، جواب حرفهایم را تککلمهای و با تن صدای پایین میدادی. میگفتم میوه آوردم، پوست بکنم؟ زیرلب میگفتی نه. میگفتم چی؟ یکم بلندتر میگفتی نه. دوباره میپرسیدم چی گفتی؟ تو که خندهات گرفته بود بلند داد میزدی نه. و اینطوری به حرفت میآوردم .. آشتیات میدادم .. دلت را صاف میکردم. و دوباره از اول دوستت میداشتم.
روز آخر بیحوصله بودی. زیرلب چیزی گفتی. شنیدم. انتظار نداشتی که بخواهم تکرارش کنی، داشتی؟ توقع نداشتی که دفعه سوم با خنده حرفت را تکرار کنی و من به حرفت بیاورم .. آشتیات بدهم و دلت را صاف کنم .. داشتی؟ دیگر نپرسیدم چه گفتی. سرم را کج نکردم که به چشمهایم نگاه کنی و دلت به رحم بیاید. "بیا تمومش کنیم". نمیدانم چطور این سه کلمه را آنقدر سریع گفتی که بنظرم یک "نه" محکم آمد .. هیچوقت هم نخواهم فهمید.
با صدای مادر که زیارت عاشورا میخواند گریه کرده و گفته بودم "برگردد، نماز میخوانم" .. برنگشتی. یک سال گذشت. دوباره صدای زیارت عاشورا میآمد. گفتم "نماز میخوانم، برگردد". مسیر دعایم عوض شد. مسیر رفتن تو نه.

{ فرشید فرهادی }
atata.s@yahoo.com