هرگه به یاد خویش رِسَم گریه می‌کنم *

کاش خدا برامون گوش و چشم و دهن و سر و دست و پا و گردن و تنه نمی‌ذاشت .. آره منظورم همینه .. کاش خدا خلق نمی‌کرد ما رو ..

* بیدل دهلوی
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

مرنجان دلم را ..

چرا با شنیدن خنده‌هات، حواسم جمع می‌شه که نخندم؟ چرا اصلا باید با خنده‌هات بخندم؟ چه خوبی‌ای کردی تو در حقم مگه ..

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

حرف نزدم دیگه باهات.

من از هموناییم که موقعِ دعوا منتظر وقت مناسبن که عذرخواهی کنن ولی منتظر جمله بعدی طرف مقابل میشن و همینجوری عقب میفته و عقب میفته تا یه حرفهایی می‌شنون که نه دلشون می‌خواد عذرخواهی کنن نه زمانش مناسبه. یکم نفس بگیرید توی جروبحث، شاید طرفتون انسان باشه بخواد بگه تقصیر اون بوده ولی شما گند می‌زنید و بهش بی‌احترامی می‌کنید.

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

عادت نمی‌کنیم به تاریکی.

سیاهی‌اش آن اوایل به چشم نمی‌آمد. آن موقع‌ها دقت این روزها را نداشتم. ولی باید از سرش شروع شده باشد. فکر می‌کردم شاید ضربه دیده، کبود شده .. ولی وقتی گفت درد ندارد، جلوی آینه خودش را نگاه کرد و چیزی به نظرش نیامد، فهمیدم خودش نمی‌بیند چقدر صورتش تیره و تاریک شده.
بعضی روزها قسمت‌هایی از چهره‌اش رنگ طبیعی می‌گرفت و تاآخر روز دوستش داشتم، روزهای دیگر هم همچنان سیاه بود و آن اخم و نگاه عصبی از چهره‌اش پایین نمی‌افتاد.
تااینکه رسید به زبانش. آن روز را خوب یادم است چون فهمیدم دیگر آن آدمی که می‌شناختم، نیست. جوری با حرف‌هایش زجرم می‌داد که از شدت ناباوری فقط نگاهش می‌کردم و اشک می‌ریختم. از همان روز شروع شد. غمی که رفته‌رفته شکل عصبانیت به خودش می‌گرفت و دیگر ظرفی نبود که سهوا بشکنم. تا آن موقع هم از شش لیوان توی آب‌چکان، دوتایشان مال سرویس قدیمی مامان بود که از ناچاری دم دست آورده بود.
همیشه دهانت که باز میشد، جدا از حرفهایت حواسم میرفت سمت سیاهی‌ات. فکر می‌کردم خودت چقدر زجر می‌کشی از این تاریکی. می‌خواستم دلم برایت بسوزد، می‌سوخت هم گاهی .. ولی باور کن اگر خودت هم به حرفهایت گوش می‌دادی زودتر از من دست از اهمیت دادن و دوست داشتن می‌کشیدی.
اگر آخرتی باشد روزی به تو خواهم گفت بغیر از ناراحتی‌ام از حرفهایت، می‌توانستیم چه کارها بکنیم و نشد. دوست داشتم به تو اعتماد کنم و نشد. می‌خواستم باورم کنی و نشد. تمامش هم تقصیر صورت تاریک‌ات بود. شاید هم قلب‌ات.
دستم را روی قلبم می‌گذارم و به سیاهی‌های رویش نگاه می‌کنم. مطمئنم یک روز این خشم، و نه حتی غم، بلکه این خشم می‌کشد مرا.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

روزمرگی های یک دانشجو

چیز خاصی نبود که ذهنم رو به خودش مشغول کنه. برخلاف بقیه روزها که لااقل یک موصوع برای ناراحت شدن و ناراحت موندن و حق رو به خودم دادن، بود. گربهه رفته بود توی آشپزخونه. نشسته بود توی سینک. بهش میگفتم بیا برو بیرون. مامان میگفت نمیفهمه که. گفتم چرا میفهمه. ببین من میتونم برم بیرون. و از در رد شدم. نمی فهمید. شاید فقط بعضیها می تونن از در رد شن.

گلوم درد میکنه. دکتره بهم قرص ضدحساسیت داد. مامان زنگ زده میگه مگه بهت نگفتم فلان چیزو بخر بخور. میرم شصت تومن خرج میکنم و دوتا پلاستیک هم نمیشه.

موندم چی میشه. چند روز پیش داشتم با ندا دربارت حرف میزدم. دیگه حسی بهت نداشتم. ندارم. تو که منو نمی شناسی ولی اگه می شناختی، می دونستی که بدونِ دوست داشتن کسی نمی تونم زنده بمونم. چکار کنم حالا. نمیشه که. آدم باید دلش واسه یکی تنگ شه

از فردامون هم حتی خبر نداریم. نمیدونم ته دلم واقعا چی میخوام. دوباره دارم تظاهر میکنم یه سری چیزا برام مهم نیست تا از نداشتن شون ضربه نخورم. و حتی خودمم باور کردم بهشون نیازی ندارم و شاید هم واقعا ندارم. همه که نباید مثل هم باشن. شاید موقعشه که درک کنم مثل بقیه نیستم. بهتر یا بدترشو نمیدونم ولی نیستم مثلشون.

خوابگاه خوبه. خلوت تر از همیشه ست ولی خوبه. خوش میگذره ولی بیشتر شبها خوابهای پریشونی دارم. ترسِ کرونا افتاده به جونمون.

هروقت اینجام، همه چی آرومه. عادت ندارم. کلافه شدم.

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی

خواسته‌ی کمیه واقعا.

اگه ازم بپرسی توی زندگی بعدیم میخوام چی باشم .. بهت میگم یه تیکه از آسمون.

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

یادم است آن روز .. چشممان خورد به هم، صاعقه زد پلکم سوخت.

مریم یا حواسش پرت بود، یا فهمیده بود دلم تنگ است یا خدا زده بود پس کله‌اش. هرچه که دلیلش بود. دیدم عکس تو را برایم فرستاده که "ببین چقدر خوب شد لااقل یکی‌مان آنفالویش نکرد. حالا دلتنگی در کن." جوری با چشم‌هایم جزء به جزء عکست را گشتم که دنباله‌ی مانتوی صورتیِ دختری که داشته از کادر دور می‌شده را دیدم و دلم دستش را به همان بند کرد و غمگین نشست گوشه‌ی جانم. پناه بردم به تنها سلاحم و طعنه‌هایم را جای تو، پرت کردم سمت مریم. گفتم حالا نمیشد شانه‌ای میزد به موهایش؟ و دلم برای موهای هرتار یک‌وری‌اش لرزید. گفتم خوب است حالا عقلش رسید عکس قدی بیندازد. و دلم برای قد و بالایت لرزید. گفتم زحمت می‌کشید لااقل صورتش را اصلاح می‌کرد. و دلم برای ته‌ریشت لرزید. دلم برای رنگ چشم‌هایت پر کشید. برای آن صورتِ اخمو و آفتاب سوخته .. نه .. فقط چشم‌هایت که هنوز پدرم را درمی‌آورد.

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

غیر تو از همه‌ی آدمها می‌ترسم.

هروقت از دستم دلخور می‌شدی، جواب حرفهایم را تک‌کلمه‌ای و با تن صدای پایین می‌دادی. می‌گفتم میوه آوردم، پوست بکنم؟ زیرلب می‌گفتی نه. می‌گفتم چی؟ یکم بلندتر می‌گفتی نه. دوباره می‌پرسیدم چی گفتی؟ تو که خنده‌ات گرفته بود بلند داد می‌زدی نه. و اینطوری به حرفت می‌آوردم .. آشتی‌ات می‌دادم .. دلت را صاف می‌کردم. و دوباره از اول دوستت می‌داشتم. 

روز آخر بی‌حوصله بودی. زیرلب چیزی گفتی. شنیدم. انتظار نداشتی که بخواهم تکرارش کنی، داشتی؟ توقع نداشتی که دفعه سوم با خنده حرفت را تکرار کنی و من به حرفت بیاورم .. آشتی‌ات بدهم و دلت را صاف کنم .. داشتی؟ دیگر نپرسیدم چه گفتی. سرم را کج نکردم که به چشم‌هایم نگاه کنی و دلت به رحم بیاید. "بیا تمومش کنیم". نمی‌دانم چطور این سه کلمه را آنقدر سریع گفتی که بنظرم یک "نه" محکم آمد .. هیچوقت هم نخواهم فهمید.

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

برای خدا شرط گذاشتم. روسیاهم نکن.

با صدای مادر که زیارت عاشورا می‌خواند گریه کرده و گفته بودم "برگردد، نماز می‌خوانم" .. برنگشتی. یک سال گذشت. دوباره صدای زیارت عاشورا می‌آمد. گفتم "نماز می‌خوانم، برگردد". مسیر دعایم عوض شد. مسیر رفتن تو نه.

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

هنوز بوی خاک و نمِ باران و دلخوری تووی مشامم هست.

یادت هست؟ چهارسال پیش .. شمال! تو نشستی روی صندلی راننده. مهم نیست چه کسی از بین ما سه دختر کنارت نشست، چون آن من نبودم. 
نشستم پشت صندلی تو. به دلم وعده‌ی نگاه یواشکی تو از آینه را داده بودم و رو سیاهم کردی پیشش. هر چه عدد کیلومترشمار بالاتر می‌رفت، من بیشتر تووی خودم جمع می‌شدم. بیشتر احساس اضافه بودن می‌کردم. خواستم طبق عادت خودم را از جمع کم کنم، ولی باور کنی یا نه نمی‌شد بیشتر از آن نامرئی بود. بعنوان کسی که وزن داشت و حجم و اشغال کرده بود یک قسمت از عقب ماشین سفیدت را .. نادیده گرفتنم سخت بود. ولی نادیده گرفتی. این هم از یکی از هزاران توانایی‌ات.
رسیدیم به مقصد. می‌خواستی شیرینی بخری. روز پدر بود و تازه شستمان خبردار شده بود. جاده مه شدیدی داشت و باعث شد این راه نیم ساعته را یک ساعته بیاییم. نگه داشتی و ماشین را خاموش کردی. 
نمی‌خواستم پیاده شوم. قصدش را نداشتم. از لحظه‌ای که بجای صندلی جلو،‌ عقب جاگیر شدم و نگاه‌هایم را بی‌پاسخ گذاشتی، به خیال خودم قهر کردم. اگر پای رفتن داشتم، حتی برمی‌گشتم ویلا. ولی نداشتم. پنجه‌ی پاهایم همیشه سمت تو بود. که همیشه پشت سرت راه بیفتم.
سه نفری پیاده شدید. هوا تاریک شده بود و صورتم را نمی‌دیدی. می‌توانستم هر حالتی می‌خواهم به آن بدهم. دلخور و دلگیر و دل‌چرکین بودم. حتی روحت هم خبر نداشت. نگاهی به بیرون انداختم که دیدم تو دوان دوان می‌آیی سمت ماشین.
صاف نشستم. تا کمر از شیشه‌ی پایین آمده، داخل شدی و نگاه سریعی به من انداختی. دست بردی سمت کلید استارت و ماشین را روشن کردی. ضبط را روشن کردی. چراغ دلم را روشن کردی. گفتی حوصله‌ات سر نرود ما زود برمی‌گردیم.
هوا تاریک شده بود و صورتم را نمی‌دیدی. لبخند و بغضم را هم ندیدی.
به فال نیک گرفتمش. چهارسال گذشته و هنوز نمی‌دانم فقط می‌خواستی یک آدمِ چشم و گوش‌دار تووی ماشینت حوصله‌اش سر نیاورد یا .. نه، همین دلیل بیشتر به تو می‌آید.
چهارسال گذشته و دیگر همراه مردی که می‌خواهد شیرینی روز پدر بخرد، بیرون نمی‌روم. حتی اگر صندلی کنارش خالی باشد.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان