چقدر غصه می‌خورم که هستی و ندارمت / مدام طعنه می‌زند به بودنم، نداری‌ام *

آنقدر برایم عزیزی ک اگر دستم را بگیری و دستت عرق کند هم، دستم را پس نمی‌کشم .. ولی مگر می‌گیری؟ مگر اهمیت می‌دهی؟ مگر نگاهم میکنی .. مگر هستی.


* سید تقی سیدی

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

دست بردم که نجاتش بدم .. دست نداد.

ناراحت بودم. دلخور بودم. همه چی بودم جز خوشحال. قول داده بودی. می‌گفتی می‌روی. می‌گفتی پِی‌اش را می‌گیری. می‌گفتی قرارهای شنبه ساعت ۱۰ صبحت را فراموش نمی‌کنی. حتی چندبار برای اینکه واقعا باورت کنم، نشستی برایم از صندلیهای اتاق انتظار مطب کرم قهوه ای حرف زدی. از منشی قد کوتاه و تپل‌اش. از اینکه چقدر معطلت کرده، از الکی. وقتی سرش غر زدی که پس چرا دکتر وقتِ ساعت ۱۰ می‌دهد، وقتی نمی‌تواند خودش را به موقع برساند. از کولر گازی خاموش‌شان گفتی. از میز پاکوتاه شیشه کثیفش. از گلدان خپل گوشه‌ی دیوار که گلهای مصنوعی‌اش خاک گرفته بود و تو گفتی وقتی روز آخر خواستی بروی .. روز آخری که حال روحی‌ات واقعا خوب شده بود و دکتر توانسته بود کمکت کند، خودت گلدان را پر از گل می‌کنی به نشانه‌ی قدردانی.

ولی آن روز رفتم. شنبه سراغت را گرفتم‌ گفتی منتظر تووی مطب نشسته‌ای. آمدم مطب دکتر. منتظر بودم مثل توصیفاتت وارد یک مطب کرم قهوه‌ای گرمی بشوم که هوایش بوی ماندگی می‌دهد و سنگین می‌رود توی ریه‌ی آدم. ولی تا در را باز کردم سفیدی دیوار و کف زمین و میز بزرگ روبروی در زد توی چشمم. وعده‌ی اتاق تاریک را به چشمانم داده بودم و جا خورده بود، پس بیشتر از آنچه باید نور سفیدش اذیتم کرد. دختر جوان قدبلند از تووی اتاق نزدیک میزش بیرون آمد و بالبخند گفت که نوبت داشته‌ام؟ که دکتر پنج دقیقه‌ای هست که آمده. که بنشینم. که دفترچه بیمه دارم؟ که اگر آزاد حساب کنم چقدر می‌شود و اگر با دفترچه چقدر. که فامیلی‌ام را بگوید و اگر وقت قبلی ندارم بنشینم، چون آن روز، روزِ خلوت‌شان بود. دوست داشتم سرش داد بزنم که کمتر وراجی کند. بین آن همه بودنِ تووی اتاق، نبودن تو تووی ذوق می‌زد. دهانم گس بود. پرسیدم اقای فلانی تووی اتاق است؟ گفت اقای فلانی نداریم. اخم کردم. یکم بلندتر گفتم اقای فلانی که شنبه ها ساعت ۱۰ می‌آید .. که بحثش شده بود سر دیر آمدن دکتر. که مجله‌های پاره‌پوره‌ی روی میز پر از لکه‌تان را صدبار خوانده. که ستون دومِ عمودی جدول توی مجله را ازم پرسیده بود. که نگران وابستگی شدیدش به خودم بودم و شوتش کردم توی دامان دکتر که کمکش کند؟ که اگر بهتر شد، فکر می‌کنم به غذا خوردن با اقای فلانی در رستوران. که فقدان‌های شدید و بیش‌ از حد معمولِ یه آدم بیچاره، حالش را بد کرده بود. نمی‌شناخت. دختره‌ی خنگ نمی‌شناخت. نه می‌دانست کی هستی نه چی هستی.

شماره‌ات را گرفتم. گفتم کجایی. گفتی تووی مطب‌، هنوز دکتر نیامده. گفتم چکار میکنی. گفتی جدول حل میکنم. مکثی کردی و پرسیدی جواب این سوال جدول را می‌دانم؟ گفتم دیگه زنگ نزن. گفتی جوابش سه حرفی‌ست. گفتم جواب من ده حرفی‌ست. دو ماه گذشته از آن روز‌. به جانم قسم خوردی که می‌روی. گفتی با دکتر حرف زده‌ای. هر شنبه عکس میگرفتی از صندلی‌های روبرویت تووی مطب که ببین! آمدم! زنگ زدی و حرف نمی‌زدم. زنگ زدی و گریه کردی و گفتی "اگر دکتر گفت .. اگر خود خود خودش گفت که به صلاحم است که تو برگردی .. برمی‌گردی؟ سیما .. اگر دکتر گفت، برمی‌گردی؟"

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

Maybe it's in the gutter

اینکه چه آهنگی رو تووی چه موقعیتی گوش کنی، لااقل از نظر من مهمه. آهنگ bellyache یه حس قدرت عجیبی بهم‌ میده. هنوز هم موقع گوش کردنش می‌تونم حس کنم‌ که مانتوی پاییزه‌ی مشکی و بلندم رو پوشیدم‌. عینک دودی با بند رنگارنگش رو به صورتم زدم. مقنعه‌ی مشکیم بلنده و از پشت تا وسط کمرم اومده. شلوار لی آبی‌م رو پوشیدم با کتونی‌های مشکی که فکر می‌کردم شبیه یکی از کتونی‌های قدیمیمه ولی هر روز از شباهتش به اون کم میشد. کیف بزرگ چرم مشکیم هم آویزونِ شونه‌ی راستمه. خودم رو می‌بینم که هندزفری تووی گوشم و به اهنگ bellyache گوش میدم و میرم سمت حسینیه دانشگاه. چندتا نگاه رو روی خودم حس می‌کنم و نمی‌دونم نگاه تو هم بین‌شون هست یا نه. ولی وقتی اهنگ power رو پلی می‌کنم. بهم حس ضعیف بودن روزهای قرنطینه رو میده. من رو از روزهایی که خودم و تو رو دوست داشتم، دور می‌کنه. پرتم می‌کنه تووی روزهایی که از سر بیکاری دو باره و چند باره کیک درست می‌کنم زیر نور زرد آشپزخونه. حواستون باشه آهنگهای خوب رو تووی روزهای بد هدر ندید. اثرش هیچوقت از بین نمیره.

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

لعنتی پیش خودم زیر سوالم بردی

میخوام هرچی گیرنده حسی توی دستم دارم رو دربیارم تا وقتی دعوا می‌کنیم و وسطش دستمو میگیری، بتونم بازم از دستت عصبانی باشم و مثل احمقا نیشم باز نشه.

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

نگو اینجوری. دلم گرفت.

تو ای درد آشنا
می‌شکنی چرا
قلب مرا
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

نه لایقم به دشمنی نه آنکه دوست داری‌ام *

وقتی از من حرف میزنی لحنت حتی از کانالهای آشپزی که سِت قابلمه تبلیغ می‌کنند هم بی‌میل‌تر است. من از قابلمه ها بهترم. من دوستت دارم.


* سید تقی سیدی

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

مگر عمری که هرگَه می‌روی دیگر نمی‌آیی؟

کلا همچین آدمی هستم که اگر ببینم فعلا نیازی به حرفهایم و حضورم نیست، خودم را کم می‌کنم. میروم گوشه. لبه‌ی کاغذ. طوری که یک قدم بیشتر بردارم، افتاده‌ام توی حجم تاریک زیر صفحه. که می‌افتم هم گاهی. بهش برچسب افسردگی می‌زنند. صدایش میزنم حجم زیر کاغذ. مثل آن روز. شروع خوبی داشتیم. به ست دستبند و ساعتم دقت کردی و گفتی سبز تیره بیشتر به چشم هایم می‌آید. نفهمیدم چرا ولی خوشم آمد. تو فقط موضوع حرفت من باشم. مهم نیست محتوایش چیست. با هم راه رفتیم تا برسیم به مغازه‌ی دوستت، همان عطرفروشه. خودت می‌گفتی از نگاه‌هایش به من خوشت نمی‌‌آید ولی عطر دلخواهم را فقط او داشت. از طرفی ، دوست داشتم سرم حساس شوی. پس فقط عطر دلخواهم را آنجا داشت و سریع پیام عارفه را پاک کردم "اون مغازهه هم داره ها .. تهه ملک .." از در که رفتیم تو. شلوغ بود. همیشه اینجور مواقع یک دستت را با فاصله جلوی بدنم می‌گیری که یعنی عقب‌تر از تو بایستم تا توی دید نباشم. تا دوست عطرفروشت مثل دفعه قبل خوش‌زبانی نکند. تا من لبخند نزنم. تا برای اولین‌بار میخ صورتم نشوی و بعد شش ماه و بیست و سه روز، تازه نفهمی یک چیزهای دلپسندی توی صورتم هست. تا بهم نتوپی "زیاد لبخند میزنی. خیلی خوشحالی؟" جمع دوستانت جمع بود. مرا یادت رفت. خندیدم تا حواست جمع شود. یک سری متعلقات صورت داشتم که به مزاج دوستت خوش می‌آمد .. بدت نیامد؟ حواست جمع صورتم نشد؟ لجم را درنمی‌آوری؟ از قصد کنف‌ام نمی‌کنی؟ رفتم‌ کنار مغازه. رفتم و لبخند کوتاهم را با خودم بردم. نگاهم سرتق بود و چسبیده بود بیخ گردنت ولی رفتم. انقدر بوی عطر زیاد بود که بوی تو را تشخیص نمی‌دادم. احساس خطر می‌کردم. دستم را نگرفته بودی از قبل ولی حس کردم دستم را رها کردی. متعلقات صورتت چنان به مزاج دختر کوتاهتر از خودت .. خیلی کوتاه‌تر از خودت .. خوش آمده بود که ناخن‌هایم را بجای چشم‌هایش .. فرو بردم کف دستم. نمی‌دانم چقدر گذشت ولی لبه‌ی کفشم از لبه‌ی صفحه گذشت. نفهمیدی. برنگشتی که ببینی آن ناتوان که داده ز دستش توان، منم .. التفات نفرمودی که آن کس که جای مانده ز هر کاروان، منم .. در را باز کردم و بیرون آمدم. می‌توانستم بمانم و از لبه‌ی کاغذ بیفتم ولی مامان را چه می‌کردم؟ نگاه نگرانش را کجای دلم می‌گذاشتم وقتی همه‌اش را غمت پر کرده؟ یک ساعت بعد زنگ زدی. جواب ندادم. دیگر زنگ نزدی. شاید منتظر همین بودی. نمی‌دانم ولی مگر جانی که هرگَه آمدی ناگَه برون رفتی؟ ها؟ مگر عمری که هر گَه می‌روی دیگر نمی‌آیی؟



مگر جانی که هرگَه آمدی ناگَه برون رفتی؟
مگر عمری که هرگَه می‌روی دیگر نمی‌آیی؟
[هلالی جغتایی]

آن ناتوان که داده ز دستش توان، منم
آن کس که جای مانده ز هر کاروان، منم
[معنی زنجانی]

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

دیگه گه خوری نکن دوست عزیز. یا کم بخور.

اینایی که میرن پشت سر آدم پیش چندنفر دیگه حرف میزنن و بعدش میان حلالیت میگیرن، انتظار دارن ما یه کف واسه درجه ی خلوص نیتشون براشون بزنیم و بگیم "اصلا من گه خوردم که باعث شدم پشت سرم غیبت کنی" ؟ کو اون مدالهای من، یکی بندازم گردن این دوستمون.

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

You shouldn't be here

I realized something today
I'm a non-person, Sarah
You shouldn't be here. I'm not here.
You may see me,
but I'm hollow

Detachment - 2011
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

دیر است گالیا *

انقدر هی خودم رفتم و باز خودم با خودم حرف زدم و برگشتم، که هیچوقت جدی‌ام نگرفتی. دوست داشتم فکر کنی داری مرا از دست می‌دهی. سراغم را از دوستهایم بگیری. ولی آنها را نمی‌شناسی. هر چیزی که دوست دارم را نمی‌شناسی جز خودت. خود لامصبت را خوب می‌شناسی برای همین می‌دانی هردفعه برمی‌‌گردم. می‌دانی دلم طاقت نمی‌آورد. می‌دانی تا یک دختر سمتت می‌آید سریع باید بیایم سمتت که نشانش بدهم من را داری. ولی این‌بار، این تو بمیری از آن تو بمیری ها نیست. فقط نمی‌دانم چند روز که بگذرد جدی می‌گیری که دیگر نیستم؟ آخرین بار سه روز طول کشید. امروز روز پنجم بود و تو پیام دادی کم لوس بازی دربیاورم. می‌خندم و پیامت را پاک می‌کنم. چند روز بگذرد جدی می‌گیری که دیگر نیستم؟


دیر است گالیا

در گوش من فسانه دلدادگی مخوان

دیگر ز من ترانه شوریدگی مخواه

[هوشنگ ابتهاج] *

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان