خشتی دیگر در دیوار

وقتی داشتم نمره هاشونو حساب میکردم .. یه لحظه حس کردم وسط امتحان همه بلند شدن و گفتن we don't need no education :|
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

داریم انقده منطقی؟!

باید میگفتم "مرسی که سرم داد زدی. حقم بود." ولی غرورمون زخمی شده بود .. بعدا یادمون بنداز :)
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

باید مستها رو حدس زد ..

شاعر میفرماید :
... تو هم به دل گرفتی .. دل ما رو شکستی :)
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

دیوانه است از دست خودش سیر شده است!

یه عکس برام فرستاد .. نوشت میشناسیش؟
گفتم چشماش آشناس!
گفت واقعا هم که اول چشمهاش دیده میشه توو صورتش!
لبخند فرستادم ..
گفت بذار برات تعریف کنم .. شاید یادت اومد .. ابن دختره دیوونه س .. خله .. هفت تا از تخته هاش کمه .. چون عاشق عدد هفته .. هر روز به خودش میگه با بقیه تند برخورد کن .. آدما از کسی که صریح باشه و یکم سرد خوششون میاد .. ولی باز هم به زن فروشنده لبخند میزنه و قربون صدقه راه رفتن بچه ها میره ..
خودش هم نمیدونه کیه .. تو میخوای بشناسیش؟ گل دوست داره .. ولی بلد نیست ازشون مراقبت کنه و به خواهرش حسودیش میشه که انقدر با مهارت گلها رو تر و خشک میکنه .. حتی از پس درست جارو زدن خونه هم برنمیاد ولی هردفعه این کارو قبول میکنه چون از صدای بالا رفتن پوست گردو از دسته جاروبرقی خوشش میاد .. حتی نقل شده که خودش خونه رو کثیف کرده تا جارو بزنه ..
نقد کردن بلد نیست .. تظاهر کردنش خیلی خوب نیست .. دست پختش خوبه ولی بلد نیست چجوری غذا درست کنه .. حافظش افتضاحه . .
عاشق کارهای میازاکیه .. کتاب خوندنو دوست داره .. رویای جادوگر شدن داره .. از لردلاس نمیترسه .. بنظرش "درویش" بهترین عموی دنیاس و اقای کرپسلی بهترین دوست! .. با دیدن جودی ابوت اروم میشه و از وراجی های آنه لذت میبره .. هنوزم دنبال دفتریه که بتونه بهش اعتماد کنه و روی خطهاش بنویسه .. 
حرفهای دلشو پیکسل میخره .. آرزوهاشو، کتاب .. غصه هاشو، بستنی .. شادیاشو، پیتزای پپرونی .. حرصشو، نوشابه ..
خیلی محتاطه .. خبر آوردن که موهای هفتاد و دو سانتیشو کوتاه کرده و نمیدونم چجوری برم آدمش کنم! ..
شناختیش؟
دستام یخ کرده بود .. گفتم "خیلی کوتاهشون نکرد .."
و خندیدم ..
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

وی اعتقادی هم نداشت حقیقتا ..

شاید تووی دنیای موازی .. یه مامان بزرگ عینکی و تپلم که موهای سفیدشو رنگ نکرده و نشسته رو صندلی بنفش پلاستیکی تووی تراس خانه سالمندان و هر ده به توان منفی هفده ثانیه، منتظره که کسی بیاد و سراغی ازش بگیره ..
وگرنه این همه حس تنهایی بعد از بیدار شدن .. نباید بی دلیل باشه ..
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

بهش میگن لبخند خدا ..

بدیش اینه که تا بعدازظهر صبر میکنی .. بعد با یه "خب حتما خیلی مشغله دارن" خودت تووی همه صفحاتت مینویسی که تولدته ..

+ ولی من به یادت بودم مثل تموم آدمهایی که دوستت دارن .. تولدت مبارک بهترین :)

+ شنیده بودم بهت میگن لبخند خدا .. ولی ما صدات میکنیم نیلو ..
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

به فکر معجزه ای تازه بودم و ناگاه ..

"مست هم نمیکنیم توو عالم مستی حرفامونو بزنیم" بطری نوشابه را میرود بالا ..
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

در شب گیسوان تو ..

حالا روز تولدمه یه تغییری به خودم بدم.
(موهایش را دوازده سانت کوتاه کرده .. اندازه میگیرد .. شد شصت سانت)

نوزده دی .. قیام نبود ولی ..
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

دهگان سنمون یکی رفت بالاتر

همه منتظر بودن .. بیشتر از همه سهیل .. چشمش بدجوری کیک پاندا رو گرفته بود .. کیکی که مامان چندبار گفت والا من گفتم سیاه و سفید نمیدونم چرا قهوه ای و سفید زده .. و هر بار میگفتم اشکال نداره حالا :)
همه به منه خم شده روی کیک نگاه میکردن که از پس قاب گرد عینک و چندتار موی فر شده زل زده بودم به عدد روی کیک .. آرزو .. فوت کردن شمع .. خاطرجمعی از برآورده نشدنش ..
آرزو کردن فقط دوتا حسن داره .. یکی اینکه بفهمی هنوز دلت نمرده و الکتروکاردیوگرام قلبت خط صاف نیست .. یکی هم اینکه بفهمی باید به چه چیزهایی برسی .. وگرنه فرشته ی سفیدپوشی نیست که نوت برداری کنه از خواسته هات ..
یکی سرفه کرد .. الکی خنده کردم و گفتم نمیدونم چه آرزویی دارم ..
بعد چشامو بستم و کلمه ای رو گفتم که چندساله شده ذکرم .. حتی شاید بیشتر از "مامان" گفتنهای تووی روز ..
آرامش :)
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

امتحان زمین داشت ..

_ تعریف شخانه؟
شخانه؟!!!
_(پووف) شهاب
شهااااب .. کدوم صفحه بود؟
صفحه آخر فصل اول
نه صفحه یکی مونده به آخر فصل اول
_ تو که میدونی مرض داری میپرسی؟ زودتر بگو کار دارم ..
قطعه سنگهایی که در فضا سرگردانند ضمن حرکت با برخورد با جو فوقانی ..
_بلدی .. برو
میدونی اگه پسر بودی اسمت چی میشد؟
_ ...
شهاب

قطعه سنگهایی که در فضا سرگردانند .. سرگردانند .. سرگردانند ..
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان