بچه که بودم هیچ وقت فکر نمی کردم روزی برسه که از برنامه خاله شادونه متنفرم بشم. نه بخاطر اینکه از ته دل دوست داشتم توی برنامه اش شرکت کنم و برم سرزمین دونه ها! نه! واسه اینکه درست زمانی که برنامه شب بخیرش شروع شد و واسه بچه ها لالایی خوند من بزرگترین درس زندگیمو گرفتم .. درست همون موقع که مامانِ خیلی از بچه ها دنبالشون میکنه که بگیرتشون و به زور ببرشون توی رخت خواب من داشتم اشک می ریختم .. هق هق می کردم .. و حالم اصلا خوب نبود .. دیگه از خاله شادونه خوشم نیومد .. دیگه برنامه اشو نگاه نکردم .. دیگه نسبت به هیچ چیز وابستگی پیدا نکردم .. دیگه بزرگ شدم! .. و حالا .. فکر نمی کردم که روزی صدای کولر برام غم انگیز بشه .. فکر نمی کردم در عین حالی که عین مته صداش داره سرتو سوارخ میکنه آرزو کنم که صداش بلندتر باشه .. بلندتر بلندتر بلندتر .. لعنتی کار کن!! .. صدای زیاد زیاد زیاد .. هیچ وقت فکر نمی کردم طرحِ روی کمد دیواری انقدر برام جالب باشه که بخوام زل بزنم بهش و حتی نظر بدم توی ذهنم که " اگه رنگش یکم تیره تر بود خوشگلتر نمیشد؟" .. هیچ وقت فکر نمی کردم که پرزهای روی فرش ای ک روش نشستم بتونه انقدر مفید باشه که فکرمو پرت کنه .. هیچ وقت فکر نمی کردم ک صدای خواهرم انقدر خوش آیند باشه که از فکر درم بیاره و باعث بشه گوشیمو پرت کنم و فکرم رو هم! .. هیچ وقت فکر نمی کردم انقدر ساده بشه دروغ گفت .. که تایپ کنم " عالی ام" .. دروغم دلیلی نداره .. فقط نمی خواستم کسی فکر کنه "چرا باید خوب نباشه؟" .. هیچ وقت به اندازه الان دوست نداشتم یهو ناپدید بشم .. برم یه جای دور .. حرفِ تکراری شده! .. یه سری فاز سنگین برشون میداره ک میخوام برم و فلان و بهمان ولی من واقعا میخوام برم .. مدتش زیاد هم نمیشه ولی لازمه .. ببینم کسی هست که .. اوه دختر! اینجاست ک باید گفت"ساکت شو! بی صدا!" .. حالم از حالم بهم میخوره .. کاش بشه بی تفاوت باشم .. سرد باشم .. گنگ باشم .. حالم از همه چیزهایی ک ناراحتم میکنه بهم میخوره .. حالم از این کیبورد لعنتیِ مشکیِ باریک بهم میخوره .. حالم از خرس ای که توی بچگی باید کنارم میذاشتمش تا خوابم ببره بهم میخوره .. حالم از دفترم، خودکارم، مانتوی مشکی ام ک با هیچ چی عوضش نمی کنم، شالِ طرحدارِ مشکیم، کتونی و لیست آهنگهام و یادداشت های تلنبار شده توی گوشیم ک .. ک .. که معلوم نیست واسه کدوم .. ! .. کدوم آدمیه بهم میخوره .. حالم از خوبی شنیدن های هر روز و گفتن خوبم بهم میخوره .. کاش میشد یه لباس میپوشیدم که اندازه دایی کوچیکه باشه به همون اندازه بزرگ و واسه ادمای هیکلی و به تنم زار بزنه با موهای از ته کوتاه شده و آدمایی ک کاری به کارم نداشته باشن ک بفهمن "خوب نیستم" .. ولی حیف ک تک تکشون برام عزیزن .. همین غرغرهای خواهرم موقع اذیت کردنش .. "دیوونه" گفتن های ماما ن موقع طریف کردن اینکه "من واسه اتفاق هایی که نیفتاده هم گریه میکنم" .. اخم های بابا که بعدش یه لبخند به تخس بازیام هست .. خنده های نمکی خاله و قربون صدقه های مامانی نسبت به سینا .. شیطونی های سینا ک دوست دارم بکشمش! .. گوشی دست گرفتن دایی وسطی .. جیم شدنای دایی کوچیکه واسه سر زدن به خانومش .. ژست های علمیِ یه بنده خدا .. قربون صدقه های مامان بزرگم ک همیشه با حرص خوردنش همراهه .. فحش دادن های فاطمه .. جیغ های حدیثه .. تعریف های بامزه نیلو .. اداهای مُحی .. شیطونی های نگین .. همشون عزیزن .. پس با اینکه حالم افتضاحه و دلگیر و غمگین و عصبانی و خسته خسته خسته خسته ؛ خوبم .. یعنی همون "مرسی" هایی ک به نیلو میگم .
+
نوشته شده در
ساعت
توسط خانوم سه حرفی
|
نظر بدهید