بانمک مثل پاندای تپل :)

وقتی کنار بانک رفاه (فکر کنم!) ماشین می ایسته و می بینی وای فای داره ! .. درحالیکه نمی دونی چجوری دندون هاتو که از زور ذوق ریخته بیرون، جمع کنی .. میخوای ازش استفاده کنی که .. فقط صفحه مخصوص بانک رو میاره :| .. بگم؟! نه .. بگم؟! .. تو روحت ..

بریم ادامه .. یکم خاطره دارم .. نزدیک مهر هم هست .. باید خاطره هارو مرور کرد که آمادگی داشته باشیم :)




+ موقع حرف زدن، جلوی من می ایسته .. همیشه! .. طبق معمول روبروی من ایستاده بود و داشت آب می خورد .. براش یه چیزی تعریف کردم که نتونست خودشو کنترل کنه و خندید و تموم آبی ک توی دهنش بود رو روی من خالی کرد :| .. آب دهنش روی صورتم بود و من فقط دهنمو بسته بودم که چیزی توی دهنم نره .. اینا به کنار .. جالب اینه که .. می خندید !!! .. دوست داشتم میز روبرو رو از پهنا داخل حلقش ببرم :| .. مقنعه امو در آوردم و وقتی دبیر سرکلاس اومد اجازه گرفتم .. رفتم توی راهرو .. دوباره برگشتم تو کلاس و چادرمو انداختم روی سرم .. (چادری که فقط موقع مدرسه می پوشمش) .. خب بالاخره مرد توی حیاط بود و زشت بود انقدر ریلکس برم پایین .. اون هم با این موها :) .. چادر تا وسط های مانتوم اومد  و از دور شکل یه سیاهی بودم :| .. رفتم توی حیاط .. دو تا دختر نشسته بودن روی صندلی .. من هم قد بلند .. وقتی منو دیدن چنان ترسیدن که یکیشون گفت "یا ابوالفضل!" .. خنده ام گرفت و با صدای بلند خندیدم .. صدام گرفته بود و خنده هام بیشتر شیطانی بود تا دخترونه و ظریف :| .. بیچاره ها ترسیدن و مردی که مسئول بوفه بود اومد سمتم و گفت "تو چی هستی؟" .. قیافه ام شبیه پوکرفیس شد!! حدقل نپرسید "کی هستی" ! گفت "چی" هستی؟ :| .. منم مگه خنده ام بند میومد؟! .. خلاصه که گذشت و روز بعد همه موقع دیدنم می خندیدن .. اطلاع رسانی کمتر از 24 ساعت .. سرعت غیبت کردن را با ما تجربه کنید :| .. 

+ معاونمون بیچاره، زیاد ترسناک نیست ولی خب .. یکم وحشتناکه! .. فقط یخورده ها! .. موقع دیدنش .. همه راهرو خالی میشه .. من هم نزدیک راه پله ایستاده بودم و ماجرایی رو با آب و تاب برای دوستم تعریف می کردم و طبق معمول .. می خندید :) .. دستمو توی هوا تکون می دادم و ادای شخصیت مقابلم رو می گرفتم .. صدامو کلفت کردم .. برگشتم سمت راه پله که دیدم یه چیزی سر خورد و داره از پله ها میاد بالا .. با سرعت 10000000 کیلومتر در دقیقه :|| تا این حد!!! ..  با این سرعتی که پیچید .. فکر کردم ببر زخمیه :| دیدم معاونمونه .. با دیدنش خواستم بدوم ک چون کف کتونی هام لیز بود و سرامیکهای زیر پام هم لیز .. عقب عقب می رفتم .. از زور خنده هم جون نداشتم راه برم! دوستم هم با خنده و غش و ضعف دستمو می کشید .. خلاصه دویدیم و وسطای سالن دیدیم یه دختری از ما سبقت گرفت :)) .. بیچاره انقدر تند می دوید که وسط راهرو پخش زمین شد! .. به یک ثانیه نکشیده با یه وضع اسفباری، خودشو بلند کرد و دوید توی کلاسشون .. منو میگی؟! کف سالن نشستم و از زور خنده دستمو گذاشتم روی دیوار .. دوستم هم روی زانوهاش خم شده بود و موهامون توی صورتمون پخش شده بود .. آخرش هم معاونمون با خنده مارو فرستاد توی کلاس ..

+ همین معاونمون . یکاری کرد که بخاطر شلوغ بودنمون .. نریم اردو .. به خونش تشنه بودیم :| .. همه دخترها جمع شدن و میگفتن باید اعراض کنیم و این چه وضعیه و خلاصه کله هاشون داغ بود .. مطمئــــــن بودم که وقتی برن جلوی معاونمون .. موش میشن :| برای همین بیخیال شدم و یه گوشه نشستم و شروع به حرف زدن کردم .. طبق معمول بحث های دخترونه و خنده و شادی که دیدم همه ساکتن .. برگشتم و دیدم 60 تا چشم بهم خیره شدن :| هرکس دوتا چشم داشت پس میشد 30 نفر :)) .. گفتم چتونه؟! .. گفتن تو بهتر از همه حرف میزنی .. بیا با ما بریم .. دردسر داشت و جدا از دردسرش ضایعمون می کردن .. دوست نداشتم غرورم بخاطر یه اردو از بین بره .. قبول نکردم و با اخم با دوستم حرف زدم انگار ک اون مقصر بود!.. انقدر گفتن تا نرم شدم و باهاشون رفتم .. از کلاس که خواستیم بیایم بیرون .. همه برنامه ریزی می کردن که چی بگن و .. از در کلاس که بیرون رفتیم .. معانمون از پله ها اومد بالا و با داد گفت اونجا چه خبره؟ .. من جلوتر از همه بودم .. سریع رفتم توی کلاس و بقیه به دنبالم .. جلوی در بودم و یکی خورد به کمرم .. نفر دوم .. سوم .. چهارم .. هی تق تق تق .. می خوردن به هم و آخشون میرفت هوا .. بعدی رو طاقت نیاورم و افتادم روی زمین و تپ! افتادن رو من .. له شدم .. لعنتی ها خیلی سنگین بودن .. فکر کنم کل کلاس افتاد روی من :| .. با فحش از روی زمین بلند شدم ک نگاه خصمانه معاونمون رو دیدم .. همه ساکت شده بودن!! انگار عمه من بود که تا دو دقیقه پیش داشت هفت جد و آباد معاونو آباد می کرد! من هم محترمانه گفتم چرا ما رو نبردین! مدرسه خالیه! اون هم خیلی متحرمانه گفتبخاطر شیطنت هامونه پس بهتره خفه شیم .. وقتی بیرون رفت دوباره شروع کردن! خواستن دوباره برن که دادی زدم و گفتم مسخره ام کردن و .. خفه شدن :|

+ حالت تهوع ناشی از گوش دادن هزارباره آلبوم جاده می رقصد .. نمی دونم چرا با شنیدن آهنگ "ببر" .. شاد میشم :|؟

+ دختری که از عروسی رفتن .. خوشحال نشه .. خیلی غمیگنه یا چه می دونم؟! حالش خوب نیس .. من خیلی وقته که مجالس شلوغ رو دوست ندارم .. هفته ی دیگه عروسی دایی کوچیکه است و .. برام مهم نیست .. یه پیرهن نارنجی پررنگ .. دامن نسبتا کوتا مشکیِ پرچین و موهای بافته شده .. تمام! .. 

+ کسی که مدام یادآوری میکنه چند روز تا مهر مونده رو باید دار زد .. همین!

+ دوست داشتم از زیر کلاس رفتن در برم ولی از آموزشگاه اس ام اس اومد که "فردا کلاسها تشکیل میشه" .. لعنت به تکنولوژی که نمیزاره بخوابیم :| .. حالم خوب نیست.. نمی تونم برم .. درک کنید بابا!


بدرود :)

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
خانومی ...
۲۰ شهریور ۹۴ , ۲۳:۳۰
خاطرات جالبی بود. 
منم از عروسی رفتن خوشم نمیاد. ..

پاسخ :

:)
حوصلم سر میره! کسایی که وسط می رقصن و عرق می ریزن .. و اونایی که خودشونو با خوراکیها خفه می کنن و یه سری هم توی گوشی! تو خونه بشینی که سنگین تری!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان