معمولی مثل همه ..

دختر معمولی ای هستم ..


بریم ادامه مطلب ..




در بچگی، زیاد گریه نمی کردم .. حتی موقع زدن آمپول های مزخرف، می خندیدم .. و آن موقع بود کِ تمام قربان صدقه ها روی سرم می ریخت .. نهایت رقصیدنم در بچگی بود و درحالیکه پیراهن کوتاهم را که نارنجی بود با توپ توپی های مشکی، می پوشیدم .. آرام آرام، با انگشتان تپلم، بشکن می زدم و "نانای" می کردم ! .. تنها نبودم .. خواهرم همیشه کنارم بود .. و زیباترین عکس دونفره مان، عکسی ست که بالای تختم نصب کرده ام .. من روی صندلی کوچکِ زرد رنگ خود نشسته ام .. با همان لباس معروف نارنجی رنگ و موهای کوتـاه حالت دار ام ک چتری هایم روی صورتم ریخته .. جای دیگری را نگاه می کنم و خیره به دوربین نیستم ! .. دهانم را کج کرده ام و انگشت های دستم را در هم گره زدم و کنارم، خواهرم با لباس آبی رنگش نشسته و موهای کوتاه و فر زیبایش .. اختلاف سنی مان، نه سال است ولی هیچوقت این را حس نکرده ام .. شاید بخاطر قد بلندم بوده .. شاید بخاطر اینه که زود بزرگ شدم یا اینکه .. واقعا مثل دو دوست هستیم .. در بچگی، هم بازی های زیادی نداشتم .. یکی از دخترهای فامیل نزدیکمان بود ک کم کم از هم دور شدیم .. برخلاف بقیه، روز اول مدرسه ام را به یاد ندارم ! .. در بچگی، توانایی ام برای برقراری ارتباط، زیرِ صفر بود ! .. یادم نمی آید ک دوستان زیادی داشته ام یا نه ! ..  وقتی بزرگتر شدم، اطرافیان بودند که سمتم می آمدند و همیشه می گفتند ک فکر می کرده اند آدم فوق العاده مغروری هستم و .. اینطور نبود ! .. شاید از دور اینطوری ب نظر می آیم ! .. و حس می کنم تنها چیزی که ندارم غرور است ولی بقیه کتمان می کنند و مرا دخترمغرور و سرد می دانند .. بدترین دوران تحصیلم .. ابتدایی بود و دو سال اول راهنمایی .. درس خون بودم .. خودم رو برای خوندن درس نمی کشتم ولی در حدی می خوندم که همیشه نمره هام بالا بود .. اولین نمره پایینم رو اول ابتدایی گرفتم .. تو درس ریاضی .. 13 شدم .. می ترسیدم به مامانم بگم ولی گفتم و یادمه که اون شب می خواستیم بریم عروسی، و من یه دختر کوچولو بودم .. که از بقیه هم کلاسی هاش قدش بلندتر بود و دندون های شیری که افتاده بودن و همیشه موهام توی صورتم بود ! .. اون شب محکوم شدم به رفتن توی حموم .. بعد از اون خیلی درس خوندم .. نمره های بالا .. رضایت دبیرها .. و لبخندهای مامان .. عاشق نشدم .. اولین و آخرین دوستیم با پسر .. وقتی بود که 8 سالم بود !! .. دوستی از نوع بچگونه و صادقانه ای که هیچ خواسته نابجایی درش نبود ! کسی نمیخواست اون یکی رو قال بزاره ! .. بازی کردن توی کوچه و خندیدن .. یادمه خیلی از دوچرخه ام خوشش میومد و من فقط دوچرخه ام رو به یه دختر دیگه می دادم و اون همیشه بدش میومد ! .. چقدر دوست داشتم حرصش بدم ! .. بعد از اون .. از پسرا دوری کردم و راحت شدم .. توی راهنمایی بود که زمزمه هایی در مورد دوستی با پسر شنیدم .. اون موقع، بوی فرند داشتن .. کلاس به حساب میومد و افتخار !! .. اهمیتی نمی دادم و با دخترهایی دوست شدم که مثل خودم بودن .. آزاد .. رها .. شوخ و کمی شیطون .. من معمولی بودم .. تنها چیز قابل توجه توی قیافه ام .. موهای بلند و پرپشت ام بود که هیچ کلیپس ای نمی تونست جمعشون کنه و چشم های خمار و درشتم .. و قدبلندم .. بقیه اجزای صورتم معمولی بود و به اول دبیرستان که رسیدم بقیه  شروع به تعریف از بینی ام کردن ! .. میگفتن مثل عمل کرده هاست .. سربالا و .. خوشم میومد ولی اهمیتی نمی دادم .. همیشه یاد گرفتم، عاقل باشم .. پررو ام و حاضرجواب ولی مهربونم .. اگه کسی ازم خواهش کنه، روم نمیشه بگم نه! .. چیزهای خیلی خاصی رو تا حالا تجربه نکردم .. جز .. نوشتن .. سال اول راهنمایی بودم که شروع به نوشتن کردم و از انشا شروع شد .. نمره های بیست، بهم قوت قلب می داد و انگیزه ام رو بیشتر می کرد .. وبلاگی داشتم توی بلاگفا ک یه روز، اشتباهی حذفش کردم .. خیلی گریه کردم و فهمیدم به چیزهای مجازی نباید دل بست ! .. برای اولینبار صدای علیرضا آذر رو وقتی شنیدم که روی تختم نشسته بودم و از پنجره کنارم، به قطره های بارون نگاه می کردم .. دکلمه "عشق" بود .. خوشم اومد و وارد عرصه زیبای شعر شدم .. چیزهای زیادی رو نمی دونستم که برام جذابیت داشت ولی بعد از یه مدت، از شنیدنشون چندشم میشد .. سعی کردم خوش باشم .. اولینباری که به قصد منتشر کردن مطلبهام، دست به قلم شدم .. در مورد زن نوشتم .. و فهمیدم که یه فمنیست ام! .. و یکبار داستانم در روزنامه چاپ شد .. اگر سنم رو بگم هیچکدومتون باورتون نمیشه .. و نمگیم! .. اسممو دوست دارم .. بهم آرامش میده .. تکه .. زیاد نشنیدمش .. و همیشه اسممو با یه اسم دیگه اشتباه می گیرن .. لباس های تیره رو دوست دارم و بعضی وقتها مامانم عصبانی میشه و میگه "مگه میخوای بری مجلس ختم؟" . رقص بلد بودم .. توی عروسی ها .. وقتی دخترها دور عروس حلقه می زدن .. من و یکی از دخترهای فامیل هم دست همو می گرفتیم و می رفتیم وسط .. ولی دیگه نرقصیدم .. نمی دونم چرا ولی خوشم نمیاد .. اما خب وقتایی که یواشکی یه چشمه رو می کنم .. خوبه! .. شنا رفتم .. عضو تیم شدم و ولش کردم .. کاراته رفتم ولی جلسه دومی در کار نبود! .. طراحی رو ادامه دادم .. تو مسابقات مدرسمون رفتم و اول شدم .. نمی تونم پولی که میاد دستم رو خرج نکنم! .. همیشه موقع خریدن مانتو، پولش رو میدم واسه خریدن کتاب .. همه تعحب میکنن ولی خب دوست دارم! .. اوایل کتابهای علمی می خوندم ک مخصوص کودک و نوجوان بود .. بعد رمانهای تخیلی آقای شان و غیره .. و حالا رمانهای عاشقانه ایرانی .. تابحال .. سه دوست صمیمی داشته ام که فقط به دوتایشان اسرارم را گفته ام ! دوست دارم بشینم توی ماشین .. صندلی عقب .. پشت سره راننده .. از زیر در برم و خیره بشم به بیرون .. هیچکس حرف نزنه و آهنگ هم پخش بشه و اگه شب باشه و هوا بارونی که .. محشره ! موقع دیدن معدل سال اول دبیرستان.. ناراحت شدم .. 19.40 ولی من بیشتر می خواستم! .. رفتم تجربی .. دارم تلاش می کنم هنوز .. من می تونم .. باید بتونم و به خودم حالی کنم که .. هیچ کاری غیر ممکن نیست! .. دو ماه پیش این وبو زدم و همه نوشته هامو گذاشتم .. و در به در دنبال اسم مستعار می گشتم که مامان گفت "جناب خان" .. خندیدم .. یاد عروسک بنفش افتادم .. همیشه نوشته هامو واسه مامان می خونم و لبخند میزنه .. درگیر خواننده و بازیگر و فوتبالیست و والیبالیست نشدم! .. مثل بقیه دخترها، عاشق معروف و موسوی و حقیقی نیستم یا گلزار! .. تنها کسی که در طول زندگیم .. در عرصه بازیگری"فقط تحسینش کردم" آقای شهاب حسینی بوده و بس .. کلاس نویسندگی رفتم و یک کلام .. مزخرفه! .. باید خودت بتونی .. خودت راهتو پیدا کنی .. مگه برای حافظ، کلاس گذاشتن؟ .. باید خودت، خودتو کشف کنی .. نصیحت می کنم ولی دوستانه .. حرفهای چرت نمی زنم و واقعیتو میگم .. و الان هم حالم اصلا خوب نیست .. از لحاظ جسمی .. برای همین .. فعلا کافیه! و یه نکته جاموند : عاشق نقاشی ام .. با کنته .. سیاهِ سیاه ولی زیبا :)

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
محبوبه !!
۲۰ شهریور ۹۴ , ۱۴:۰۸
اسم قشنگی انتخاب کردی
امیدوارم حالت بهتر شه

پاسخ :

ممنونم :)
آمنه هنرمند
۲۱ شهریور ۹۴ , ۱۵:۴۰
زیــبا بود
بسیار زیـــبا ...
آفرین...
اگر بخواهم خودمانی تر بگویم این که نزدیک به شصت درصد از ویژگی های رفتاری شما با من همخوانی داره دخترک زیبا...
وقتی مطلب بالارو خوندم لذت بردم
انگاره تا یه حدی حرف دل منو زدید...
بسیار مطلب دلنشین و زیبایی بود
موفق باشید
اگر اجازه بدید لینکتان کنم
خوشحال میشم که به وبم سری بزنید
من منتظرتان هستم
یاعلی

پاسخ :

ممنونم :)

بله مشکلی نیست ..

حتما :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان