دلگیر ترین شادی دنیا بود این عروسی .. توی بدترین اوضاع روحی .. رفتن به آرایشگاه و زنی که گند زد به مدل موهام ولی آخرِ سر از فِر شدنش راضی شدم .. چتری هامو کوتا کردم و شدم مثل دختربچه ها! .. مامانم امروز میگفت "شدی عین این هاپو لوس هایی ک چتری دارن" :| .. نهایت لطفش بود آخه خیلی این سگارو دوست داره .. خیلی سعی کردم خوب باشم .. توی تالار اخم هام باز نمیشد ولی بعد از اومدن "مو فورفورو" همون "مو فر" .. حالم بهتر شد .. با وجود 9 سال اختلاف سن .. باهاش احساس راحتی می کنم .. بعدش هم ، اومدن عروس و داماد و دست و هلهله و سالنی که رقص من رو به خودش ندید! .. و سوار ماشین مو فورفورو شدن و جیغ و خنده و دست و تکون دادن دستمال کاغذی توی هوا در صورتی که می دونستم کار فوقِ خضی هست ولی .. خوش گذشت! .. کرم ریختن با ماشین های دیگه و دیدن یه راننده آشنا و .. رفتن به پارکینگ خونه فلانی و گروه موسیقی و رقص نور و خاموش شدن برقها و رقص خارجکی دختره فلانی و یه پوزخند و فکر اینکه "فرهنگ رو توی برهنگی می بینن" .. به قول آقای حداد عادی "فرهنگ برهنگی یا برهنگی فرهنگی؟!" .. بعد از رقص تانگویی ک بیشتر شبیه راه رفتن پنگوئن های پا به ماه بود ، بلند شدیم و سوار ماشین خانوم فورفورو شدیم و بعد از رسوندن مامان گل ، رفتیم خرم و دور دور .. خنده و شوخی و آخر سر ساعت 5 و نیم صبح خوابیدن و پُستی ک با چشمهای خمار می فرستمش .. و .. فکر نمی کردم انقدر بد بگذره این چند روز .. خوب نیستم .. مثل برگهای لعنتی پاییزی .. زیبا ولی زیرپا له شدن .. ناامید شدن و گریه .. برگها .. گریه نمیکنن .. نه؟! .. امروز با خدا حرف زدم .. درست قبل از ریختن چتری های مشکیم روی پیشونی و دوباره بالا فرستادشون و با زورِ دست زیر شال مشکی پنهونش کردن .. روی صندلی اتوبوس واحد نشستم و بی اهمیت بودم به نگاه های زیرچشمی خانوم چادری .. باهاش حرف زدم و بعد از هر جمله می گفتم "نمی دونم!" .. خدا جون؟ خدای گلها و تموم حسن یوسفها؟ خدای کاکتوسی که خیلی دلش گرفته؟ خدای شمعدونی که بغض داره و باید قوی باشه؟ خدای خانوم موفورفورویی که مهربونه ولی خودش هم نمی دونه چی میخواد؟ خدای مامانی که هاج و واج مونده؟ خدای .. خدای سین بانو؟ .. کمکم کن .. باشه؟
پ.ن: خوب نیستم .. اصلا .. دل نگرانم .. کاکتوس؟ درست میشه؟