رمان دختری که سیندرلا نبود

رمانم به اتمام رسید .. بعد از یک سال و خورده ای .. دوستش دارم و براش ارزش زیادی قائلم .. پاراگرفاهاییش رو که خودم دوست داشتم توی ادامه مطلب میزارم .. بعضی از دوستای مجازیم خوندن و نظرهاشون رو گفتن و خوشحالم که به واقعیت نزدیک بوده ..




++


داخل اتاقم می روم .. نزدیک ساعت رو میزی می شوم و آدامس خرسی را که قبلا بین پیچ و مهره هایش گذاشته بودم را بر می دارم .. دلیلی برای کِش دادن لحظه ها نیست .. از آن روزهایی که می خندیدم .. سه آدامس خرسیِ جویده شده می گذرد ..


++


 علیرضا کنارم می نشیند و نگاهم خیره مانده به جای قبلی اش .. با دست چانه ام را می گیرد و صورتم را طرف خودش بر می گرداند .. با ناراحتی می گوید: رها بمن بگو چته .. جان هرکسی که دوست داری، بگو!

"جان خودت را قسم نده .. "

به زمین خیره می شوم و انگشترم را در دست می چرخانم: احتیاج دارم این روزها کسی دوستم داشته باشه .. میشه دوستم داشته باشی؟ تا وقتی که دوباره حالم خوب بشه؟

++

 به ترافیک می خورم و صدای مرد را می شنوم: خانوم ترافکیه .. از توی کوچه پس کوچه ها برم؟
نگاهی به هوامی اندازم .. گرفته است .. راستش را بگویم؟ می ترسم!!
ــ نه .. ترجیح میدم توی ترافیک بمونم ..
اخم می کند .. بدش آمده! خب چرا؟ مادرم همیشه گفته این موقع و با این هوای گرفته و تقریبا تاریک، توی کوچه ها لولو دارد! .. من از بچگی از لولوخورخوره ها می ترسیدم .. از صدای خنده شان .. اصلا از نگاهشان! .. ترس از لولو، اخم دارد آقا؟! به حق چیزهای نشنیده! مردم از چه چیزهایی بدشان می آید! 

++

همانطور که لباس هایم را عوض می کنم .. به قلبم قول می دهم که یک روز از عقل، برایش مرخصی بگیرم .. تا حداقل برای یک دقیقه از سردی ها در امان باشد! .. تا این قول را به او می دهم .. سر و صدای بقیه هم بلند می شود! .. "پس ما چی؟" گفتنها از همه جا شنیده می شود .. آهی مشکم و نگاهم به باطری موبایلم می افتد که روی زمین افتاده .. حقت است! .. تا تو باشی که دیگر مرا زجر ندهی.. می دانم که تقصیر توست وگرنه علیرضا همیشه صدایش گرم است .. به کوری چشم تو همیشه مرا "عزیزم" خطاب می کند! .. حسودی که نمی توانی اینها را بشنوی و حرفهای علیرضا را با سانسور تحویل من می دهی!

++

 خوشحالم که با لمس گوشی می توانی دروغ بگویی .. بی آنکه طرف مقابلت بفهمد .. برایش می نویسم که امروز بعدازهظر به دیدن الهام برویم و ساعتش را می نویسم ..شکلکی هم آخر جمله می گذارم .. از این فاصله دور .. برایش بوسه می فرستم .. وقتی از دکل مخابرات رد می شود و روی گونه های همیشه سرخ اش فرود می آید، می فهمد که دوستش دارم ..

++

بلند می شود و روی صندلی کنارم می نشیند .. با لبخند محوی می گوید: منم خسته ام همخونه .. 
همین کلمه آخر .. همین کلمه شش حرفی لعنتی .. بغضم را ترکاند .. مثل تیری که سیبی را .. مثل دست که ظرفی را .. مثل تو که بغضی را .. دلی را .. رهایی را! .. انگشتان لاک زده ام را جلوی دهانم گرفتم .. علیرضا سرم را روی شانه اش گذاشت و من باریدم .. مثل باران روی شانه های علیرضا ریختم و ریملم پاک شد .. خط چشمم پاک شد .. و شانه راست علیرضا هم! .. 
علیرضا با خنده ای تلخ گفت: جای فرشته خوبی هام رو کثیف کردی!
خندیدم .. به او نه .. به حرفش نه . به بدبختی خندیدم که هنوز یاد نگرفته اول اجازه بگیرد و بعد داخل شود .. 

++

 پشت چراغ قرمز می ایستیم .. نگاهم می خورد به عددهای قرمز رنگ .. 120 ثانیه! وثت هست برای خطاطی روی شیش! علیرضا کمرش را به در تکیه می دهد و من رانگاه می کند .. دستم شیشه را لمس می کند .. 50 ثانیه مانده .. 40 ثانیه .. بجنب رها بنویس! مثل دخترهای دبیرستانی دو قلب در هم طنیده را بکش که روی هر کدام حروف اول اسمتان است! .. زود باش رها .. علیرضا منتظر است! .. ده ثانیه .. دستم را می اندازم .. نقاشی تمام شد .. نگاه علیرضا مات مانده و با صدای بوق ماشینهای عقبی به خودش می آید .. انتظار پنج وارونه را داشتی ؟ نگاهت مات مانده بود به ضربدری که با حرص کشیدم؟! .. دوستت دارم ولی نمی دانم چرا دیگر میلی به ابراز علاقه نیست . 
مثل بچه ای که بستنی می خورد .. می خورد .. می خورد .. یکهو دست می کشد .. و تا مدتها سمتش نمی رود .. من هم آنقدر غصه خوردم .. خوردم .. خوردم .. که حالم بهم خورده! دل پیچه دارم .. دکترم وقت دارد ولی برای من نیست! باکی نیست .. دل پیچه هم آرام می گیرد و خر درونم هوس غم می کند ..

++

 نگاهی به اطراف کرد و آخره سر روی میزی که پر بود از سبزی .. سالاد .. ماست و ترشی .. ثابت ماند  وگفت: دلم برای دست پختت تنگ میشه ..
ــ برای خودم چی؟
این سه کلمه بی اجازه از دهانم بیرون پریدند .. شما سه کلمه آبروی آدمهای عاشق را می برید .. دوست داشتم مثل فیلم هندی ها "تو خودت همه زندگی منی" بشنوم .. ولی فقط نگاه خیره علیرضا جوابم بود .. کرکره عقلم را پایین دادم و به قلب میدان دادم: ولی من دلم برای خودت تنگ میشه .. حتی برای تلخی هات .. برای بی جواب گذاشتن حرفهام .. برای دیر آمدن هات .. و تو .. میگی دلت واسه دست پختم تنگ میشه؟! .. این بی رحمی نیست؟
علیرضا "ای خدا" ای زیرلب گفت و با صدای بلند ادامه داد: قرارمون از اول همین بود .. چرا نمی فهمی؟
نگاهش کردم .. شرمنده ام .. ولی .. باز هم بغض کردم .. از آشپزخانه بیرون رفت .. روی زمین نشستم و تکیه ام را به کابینت دادم و دستگیره اش توی گردونم رفت .. جایم ناراحت بود ولی .. بوی سوختنی توی بینی ام پیچید .. قابلمه من معنای سوختن را نمی فهمند .. برایشان عجیب است .. عادت کرده اند به غذاهای طلایی رنگ ای که لذیذ است و پخته! ولی باید بدانند که بدبیاری همیشه هست .. سوختن همیشه هست .. قابلمه و ماهتیابه یکدیگر را در آغوش گرفته بودند و گریه می کردند و اشکهایشان روی شعله های آب رنگ میریخت و شعله ورشان می کرد .. ببین علیرضا! قابلمه هایم موقع شنیدن حرفهایت .. سوختند! .. پس من چه بگویم؟
از جایم بلند شدم و زیر جفتشان را خاموش کردم .. فردایش از بیمارستان قابلمه ها زنگ زدند .. برده بودنشان به بخش سوختگی ..

++

 نگاهم می کند و مطمئنا رد اشک را در نگاهم می بیندو همه چیز را می فهمد .. می فهمد که "برام مهم نیست"ای را که دیشب به او گفتم ، چرت بوده! آخر کدام احمقی بعد از گفتن مهم نیست، بغض می کند؟ اشک هایش چنان می بارد که می تواند آب مصرفی خانه خودشان را تامین کند؟ کدام احمقی می گوید مهم نیست و شب بعدش هنوز هم منتظر است؟ .. هنوز هم چشم به در دارد که علیرضا برگردد و او شام لعنتی اش را روی میز بچیند؟

++

 ــ باید باهاش بری مشهد ..
دنیا ــ من از اون موقع تا حالا پس چی دارم میگم؟! .. با نفرت نگاهم کرد ..
ــ تو نباید فقط ظاهر ماجرا رو ببینی .. مطمئن باش وقتی از اتاق بیرون رفتی، نگاهس خیلی با همونی که ترو رنجوند فرق می کرده .. دنیا .. باید توی عشق سمج باشی .. اینکه بخوای بگی"خودش گفت برم .. خودش خواست .. خودش مجبورم کرد" همه اش بیخوده .. اگه واقعا دوستش داری که مطمئنم و مطمئنی که داری .. باید باهاش بری .. دنیا .. نزار بدون تو زندگی کردن رو یاد بگیره ..

+ توی چشم هایش نگاه کردم .. نگاهش خالی از هر گونه احساس بود .. بلد نیستم حس را از توی نگاه بفهمم ولی غم را چرا! ناسلامتی دوست قدیمی ماست! بلد نیستیم بگویم نگاهش سوسوی اندوه داشت و هزار حرف دیگر .. نگاهش هر چه که بود .. قیدش را زدم و تا خانه دویدم .. دبنالم نکرد چون راه نزدیک بود .. به محض باز شدن در، رفتم توی اتاقم ..  خدایا خیلی دعا کردم .. توی مسجد .. سر نماز .. توی سجده .. دم غروب .. زیر بارون .. هنگام اذون .. وقت گریه .. بین هق هق و وقتی دلم شکست .. دعا کردم که خودت می دونی چی بوده .. شاید حالت از این جمله بهم بخوره ولی .. همین جمله دلم رو شکست .. باز هم دعا می کنم .. این دفعه نه زیر بارون .. نه با چادر نماز سفید گلدار .. نه با لباس مشکی! .. با لباس معمولی ام ، درحالیککه دستم را از پنجره بیرون برده ام و دانه های نرم برف روی دستم می نشیند برف دعا می کنم .. برای هزارمین بار .. رویم را زمین نینداز .. "بعد از من خوشبخت شود" .. خیلی سخت بود گفتن این دعا برای کسی که دوست داشتی حرفهایش، نگاهش ماله تو باشد .. سخت تر از همه ، در چشم بقیه زنش باشی و دعا کنی خوشبخت شود خیلی احمقانه است .. یا خیلی .. عاشقانه ..

++

 ــ باشه! اصلا مگه خودش حرفی زده که تو تا انتخاب لباس عروست هم داری میری؟
الهام ــ نه ولی ..
ــ همین "ولی" خراب میکنه همه چیز رو .. اگر اطمینان صد درصد داشتی ولی نمی آوردی الهام ...
الهام ــ خیلی منفی به قضیه نگاه می کنی رها!
ــ اگه با دید مثبت بهش نگاه کنم یه روزنه امید پیدا میشه و از کجا معلوم که یه پتروس فداکار بعدش نیاد؟! امید دادن به کسی توی اوج عاشقی مثل گفتن "خوب میشی" به یه بیمار سرطانیه .. توی اینجور مواقع باید از جنبه منفی ببینی .. تا اگر همون اتفاق بد افتاد آماده باشی و حالا اگر هم اتفاق خوبی افتاد بیشتر خوشحال بشی!
الهام ــ بغیر از اون میشه چیکار کرد؟
ــ همیشه اطلاع نداشتن از اتفاقی که می افته، پذیرفتن موضوع رو راحت تر میکنه .. مثل یه بیمار سرطانی که نباید یادش بیاد مریضیش رو .. حواست رو از دوست داشتنش پرت کن ..
الهام ــ شیمی درمانی چی؟ جواب نمیده؟!
بخند الهام ولی .. همیشه جمله مامان یادم می ماند که وقتی میخواست صدای خنده مرا که مزاحم حرفهایشان با خاله بود ببرد، میگفت" آخرِ خنده گنده!" .. 

++

 ــ هممون تنهاییم الهام .. الان داغیم و نمی فهمیم، وقتی یکی بهتر از تو میاد می فهمی تنهایی .. وقتی غمگینی می فهمی تنهایی .. ما تنها از اون دنیا بلند شدیم اومدیم اینجا! منطقیه که تنها باشیم .. تنها بمونیم .. من به، خدا کار ندارم .. همیشه هست .. قربونش برم از رگ گردن نزدیکتره .. ولی بعضی وقتها بیشتر از رگ گردن باید باشه! باید بغلت کنه .. باید تو بغل کسی که میدونی خلقت کرده اشک بریزی .. الهام .. از خدا فقط آرامش بخواه .. خدایی که منو آفرید تا  امروزی عاشق کسی بشم که حتی نگاهم هم نمیکنه! خدایی که ترو آفرید تا امروزی عاشق کسی بشی که کل عالم میخوان سد راهت بشن هرچند عاقلانه ولی تو فعلا منطق حالیت نمیشه .. 
الهام لبخندی زد و زیرلب زمزمه کرد "ألا بذکْر الله تطْمئن الْقلوب" ...

++

مرضیه ــ سلام خانومِ رها! خوبی؟
"مرسی" گفتم و دستش را به گرمی فشردم.. "مرسی" بهترین کلمه است وقتی نمی خواهی بقیه بفهمند حست چیست .. برای اینکه نگویی "دارم از استرس می میرم" یا "هیجان دارم!" .. یا حتی گفتن "مرضیه؟ علیرضا خونه هست؟؟" .. 

+ ــ دنبال چی می گردی؟
بی آنکه بترسم با خونسردی گفتم: دنبال دختری که باید مقاومت کنه و به همه ثابت کنه بزرگ شده .. می دونی امین؟ تنها چیزی که باعث میشه بعضی روزهارو تحمل کنم اینه که با سختی هاش خانوم تر میشم! .. 
امین لبخندی زد و گفت: بعضی وقتها پیش خودم میگم چرا توی زندگی ما هم مثل جاده ها، استراحتگاه بین بدبختی نیست؟!
ــ به جوابی هم رسیدی؟
امین ــ نه!
ــ چون برای سوالای منطقی، هیچوقت جواب منطقی پیدا نمی کنی! یا باید سوالت احمقانه باشه که جوابش منطقی میشه! یا سوالت منطقی که جوابش احمقانه میشه ..

++

 ــ مامان همیشه میگه همه تو زندگیاشون سختی دارن .. خاله فرانک هم میگه امتحان الهیه و متین میگه بالاخره یه روز خوب میاد .. ولی من میگم مشکلات همیشه هستن .. فقط شکل و شمایلشون فرق میکنه .. بچه که بودم یه بار داشتم با بچه های فامیل بازی می کردم که یکیشون یه چیزی گفت و ناراحتم کرد .. دقیقا یادمه! اون اتاقی که توش بازی می کردیم طبقه دوم بود .. از اتاق بیرون زدم و خواستم از پله ها بیام پایین که یکی از بچه ها جلوم بود .. با عصبانیت زدمش کنار که از پله ها غلط خورد و افتاد پایین .. عموم اون موقع بچه رو تو هوا گرفت وگرنه معلوم نبود چی میشه! .. میدونی امین؟ همیشه تو زندگی کسایی هستن که با رفتار و اعمالشون آدمو خورد میکنن .. بی محلی میکنن ..کوچیکت میکنن .. اگه قرار باشه که با هر حرفشون بخوای بریزی بهم و عجولانه کاری کنی، ممکنه یکی دیگرو نابود کنی .. مثل همون بچه .. با تصمیم عجولانه من .. نزدیک بود سرش بخوره به پله! .. همیشه هستن اینجور آدمها ...
امین ــ این آدمها رو تحمل می کنی؟
ــ ازشون دور میشم .. به حال خودشون رهاشون می کنم ولی به یادشون هستم .. من وضعیت خوبی ندارم .. سر دوراهیم .. می ترسم .. 
امین ــ چی شده رها؟ یه مدته خیلی درگیری .. این ربطی به .. صاحب مقاله ای که تایپش می کنی که نداره؟ خاله میگفت خیلی بهش اهمیت میدی.
ــ دخترها بعضی وقتها احتیاج دارن برای کسی حرف بزنن ولی نیست .. کسی نیست که حرفهاشونو گوش کنه .. کاسه صبرشون لبریز میشه تا بالاخره مثل همچین شبی، حرف میزنن .. تو اینجور مواقع طرف مقابلشون نه باید حرف بزنه و نه سوال کنه .. چون یه موقعیت خیلی عالی رو برای دروغ گفتن بوجود میاره! نزار دروغ بگم امین .. 
امین آهی کشید و گفت: آخه من نمی دونم درد تو چیه!؟
ــ‌ دختر نیستی که بفهمی .. اگه دختر بودی .. میدیدی خیلی وقته لاک نمیزنم .. خرید نمیرم .. کیک نمی پزم .. و خیلی وقته که شبها آهنگ گوش میدم .. همیشه گوشیم شارژ برقی نداره .. دیگه به ست کردن لباسام اهمیت نمیدم .. و به این فکر می کنم که موهامو کوتاه کنم بهتر نیست؟!
امین ــ فکر کردی همه اینها ماله دخترهاست؟! فکر کردی مردها ناراحت نمیشن به صرف اینکه مردن؟ نباید گریه کنن چون تکیه گاهن؟ چون افت داره؟‌ درسته که  تنهایی و دلگیر بودن مردها مثل زنها از گریه هاشون .. ناخن های لاک نخوردشون .. بالش خیسشون .. لباس گشاد پوشیدنشون .. معلوم نمیشه .. مردها وقتی ناراحتن چشمهاشون از زور بی خوابی سرخه .. لباساشون اتو کرده نیست .. خط اتوی شلوارشون هندونه رو قاچ نمیکنه .. جاسیگاری کنار تختشون پر از ته سیگاره .. حرفهاشون کوتاه و لبخندهاشون الکیه .. تصنعیه .. حال بد مردهارو میتونی از روز بغضی بفهمی که بخاطر غرورش نباید شکسته بشه و سد گلوش شده و سیب گلوش که بالا و پایین میره .. راست میگی رها .. دلتنگی مردها اصلا مثل زنها نیست!!

++

کمی بعد سخنرانی شروع شد و بعد از آن دعای جوشن کبیر را خواندیم .. نگاه تار شده خیس از اشکم روی آیه ها می چرخید و آخر هر آیه با دلی خون زیرلب میگفتم " الغوث الغوث خلصنا من النار یا رب .." .. اول همه دختر،پسرهایی که آنجا بودند همه چیز را با شوخی و خنده رد کردند و حالا همه اشک میریزند .. یکی چشمهایش را پشت دستمال کاغذی پنهان کرده و دیگری صورتش را میان چادرش می فشارد .. متین آرام خودش را مانند گهواره می دهد و اشک می ریزد .. دنیا زانوهایش داخل شکمش جمع کرده و با دیدن شانه های لرزانش می شود حدس زد که هق هق می کند .. الهام درحالیکه صورتش از اشک خیس شده آیه هارا زیرلب زمزمه می کند و من .. شاید وقتی همه سحر به خانه هایشان رفتند .. به یکدیگر بگویند .. آن دختر را دیدی؟ فکر کنم قلبش از سنگ بود! نه گریه ای نه چیزی .. فقط زل زده بود به آیه هایی که روی صفحه روبروش نمایان و چند ثانیه بعد محو می شدند .. اون دختر چه مرگش بود؟!

++

با اینکه هیچوقت هم نگفته بود دوستم ندارد .. با اینکه دلیلی نداشت با من مهربان باشد .. با اینکه حق داشت از من خوشش نیاید .. با تمام این مسائل .. دلم شکسته بود .. طوری که اگر در راهروهای زندگی ام پا می گذاشتی .. تکه تکه اش داخل گوشتت فرو میرفت و داد به هوا ... اشک ریختم برای تنهایی خودم .. اشک ریختم برای خانومی مامان .. اشک ریختم برای مهربونی بابا .. اشک ریختم برای عشق الهام .. اشک ریختم برای احساسات پنهانی متین .. اشک ریختم برای غم چشمهای علیرضا .. اشک ریختم حتی برای گلهایی که چون علیرضا حوصله ای برایم نگذاشته، آبشان نمیدهم 
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
خانومی ...
۰۳ مهر ۹۴ , ۱۵:۳۸
خیلی قشنگ بود. لایک 

پاسخ :

ممنونم :)
خانم عکاس باشی ...
۰۳ مهر ۹۴ , ۱۵:۳۹
واو عالی بود دختر معرکه ست

پاسخ :

مرسی :)
علی . ج
۰۳ مهر ۹۴ , ۱۷:۰۰
خیلی قشنگ بود .

چاپش خواهی کرد ؟ عآیا ؟ اسمش رو بگو خواهیم بخریم . ;)

پاسخ :

متشکرم :)
چاپ؟ نمی دونم .. شاید در آینده ای خیلی دور!! .. فعلا که در اینترنت هست .. اسمش =» دال
brown teddybear
۰۳ مهر ۹۴ , ۱۷:۱۷
حتما میخونم :)♥

پاسخ :

ممنون سپیده :)
MehrA ML
۰۳ مهر ۹۴ , ۱۸:۰۹
خیلی عالـی :)
چرا تو 98ia  تایپ نکردی گل؟ 

پاسخ :

ممنون :)
اتفاقا دیشب تاپیکش رو زدم .. منتظر تائیدم .
مه‍ شید
۰۳ مهر ۹۴ , ۱۹:۰۱
کاش ثبتش می‌کردی یکجا.
دزدی بیداد می‌کنه!!!

+ تبریک گویان شاخه گل را می‌اندازم سمتت که روی هوا بگیریش :)

پاسخ :

توی سه تا سایت ثبت شده .. چهارمی هم تو راهه .. به زودی هم پی دی اف اش به اسم واقعی خودم درست میشه :))
+ ممنون :)
Ali Salavati
۰۶ مهر ۹۴ , ۱۱:۵۴
به امید روزی که کتاب چاپ شده‌اش رو با متن کامل بخونیم...خدا قوت...دست مریزاد!

پاسخ :

ممنون
فاطمه
۱۸ مهر ۹۴ , ۱۷:۱۳
رمانت عالی بوددختر.

پاسخ :

ممنونم
+ تویی فاطمه؟! مرسی دخترِ گل :)
فاطمه زارع
۲۵ خرداد ۹۵ , ۰۳:۳۹
سلام سمایی فاطمه ام بالاخره خوندمش
عااااااالی بود 
دمت داغ

پاسخ :

سلام خانوم :)
مرسی که خوندی دوستِ خوب :)
ممنونم ..
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان