ببار بارون

چشمهایی ک به آسمان دوخته می شود و زیر لب غر می زنم ک چرا هوا انقدر زود تاریک می شود؟! تازه ساعت پنج عصر بود و هوا گرفته .. پله ها را با سرعت پایین آمدم و خواستم کتونی مشکی ام را بپوشم ک پوزخندی روی لبم نشست .. اینجا نبود .. کتونی دیگری را پا کردم و در را سه قفله! توی ایستگاه ایستادم و باز نگاه های خیره ی پیرمرد ای ک نمی دانم برای خودش قبر خریده بود یا نه؟! .. زیرلب فحشش می دهم .. چندشم می شود و لرزه بر تنم می نشیند و صدای ترمز اتوبوس مجال فحش بعدی را نمی دهد .. سوار می شوم و پسربچه مصر است ک از جایش تکان نخورد .. از مقابلش می گذرم و .. به دستهای هیچ احدی خیره نمی شوم .. ولی .. نگاه های زیادی همراهم است .. با پشتکار به پرچین های وسط خیابان خیره می مانم و حتی برای نگاه کردن به نوزادی ک جیغ هایش مثل مته توی مغزم فرو می رود هم سرم را پایین نمی آورم .. اتوبوس می ایستد و از تکاپوی بقیه می فهمم ایستگاه آخر است .. سر ک بر می گردانم، نگاه تینیجرهای مذکر غافلگیرم می کند و انگار خیالشان راحت شده ک قیافه ام را دیده اند، سر بر می گرداند و به دوستشان خبر می دهند ک او هم نظری بی اندازد! اخم می کنم .. حتی زیر نگاه کسی ک از او نفرت دارم هم آب می شوم و این آدم های شیطان و بازیگوش مستثنا نیستند! .. قدم بلند است و راه فراری نیست برای همین چندثانیه نگاهش می کنم .. بااخم .. و ب سردی رو بر می گردانم و وقتی در پیاده راه می رفتم، فراموششان کرده ام .. دلهره برای اینکه کیف پول سنتی ام ک سوغات اصفهان بود، در کیفم هست یا نه ب دلم چنگ می اندازد و بعد از چک کردن، با خیال راحت ب راه می افتم .. حرفهای سه زن‌ای ک جلوی من راه می‌روند، کلافه‌ام کرده .. و کلام آخرشان را می شنوم .. "یعنی عروسی کرد ..." .. "هــ" بعدش را نمی شنوم و با عصبانیت از بین ماشینها می گذرم .. وسط خیابان و این اراجیف؟! .. و بعد از نیم ساعت خریدن کلی کتاب ای ک محتوای یکی شان هم جذبم نمی کند! و خیره شدن به پلاستیک نارنجی رنگ و فکر اینکه چیزی را از قلم نینداخته باشم .. و سنیگینی نگاه کسی و چشم های درشت شده ام ک می چسبد به نگاهش ک فریاد می زند "تو خیلی آشنایی!" .. بی اخیتار به طرف مغازه رفتن و با دیدنم بلند می شود .. هنوز با جاروی قدیمی مادربزرگ توی سر عقلم می زنم تا به یاد بیاورد صورت این نوجوان را که نشانه های بلوغ در آن خداحافظی می کند .. دفتر می خواهم .. خطاب ب  او می گویم و چندتا برایم ردیف می کند .. زیبا نیستند ولی یکی شان را بر می دارم .. یک ربع بعد .. ایستاده بر مسیر تاکسی ها .. و لبخندی ک ب چهره مهربان زن می زنم و گفتن اینکه "چه بارونی!" .. و نشستن در تاکسی زرد رنگ و افکار بی ربطی ک در سرم می چرخد "زرد نشانه تنفره!" .. آن گل زرد بود دختر! چرا آشفته ای؟! .. و پیاده شدن از پیکان زهوار در رفته و اینکه .. خیس شدن دلیل نمی خواهد!

پ.ن: آهنگ های خوب، خودشان می آیند .. بین صدتا آهنگ‌ای ک در لیست پخش جاخوش کرده

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان