خیس شدن زیر باران و اینکه چرا قبل از رسیدن مقصد، صدای "همینجا پیاده میشم" من در بین صدای رعد و برق پیچید .. دلیل نمی خواهد .. همینکه فارغ از باقی مردم ک می دویدند و دنبال سرپناه می گشتند، دختری با خیال آسوده و گام های آرام داخل کوچه میرفت .. شاید دیوانگی بود .. ولی رنگ براق مقنعه ام را موقع خیس شدنش دوست داشتم ولی کیف کولی رنگارنگم، لب ب اعتراض گشود .. اینکه دوست داشتم مسیر طولانی تر باشد .. باران ببارد .. ببارد .. ببارد .. عجیب نبود .. اینکه آرزو می کردم خانه مان در شهرک های اطراف شهر باشد، بعید نبود .. مرد میگفت "همچین بارانی عجیب است" .. باران دلیل ندارد! مگر دیشب ک من، یک پارچه آسمان شده بودم و می باریدم .. دلیل داشت؟! اصلا کسی پرسید این هوای بی مروّت دلت چرا ابری شده؟ .. چرا قفسه سینه ات هِی رعد و برق می زند و آنرا را با برقگیرای ک در عمق وجودت نصب کرده ای، خنثی می کنی؟ .. خیس شدن من هم دلیل نداشت و نخواستم ک از خود بپرسم " (ســ ..)! چرا زیر بارانی؟!" .. مگر صورتِ گردام ، دیشب بخاطر سیل اشکهایم و خیس شدندش از من دلیل خواست؟! .. پس .. دلیلی ندارد .. حتی بغضی که توی گلویم بود ، سرخی چشمم و نگاه زن چادر دار ای ک دست بچه اش را می کشید و انگار با نگاهش می پرسید "چرا؟!" .. دلیلی ندارد .. هیچ چیز .. حتی آینده .. حالای ک به فنا رفت و نمی دانم چرا .. هم دلیلی ندارد .. در خانه را بستم و به راهروی تاریک خیره شدم .. زمزمه کردم "شیشه ی پنجره را باران شست .. از دل من اما .." بس است دیگر .. برو داخل و ظرفها را بشور ..
پ.ن: شیشه پنجره را باران شست .
از دل من اما،
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربی رنگ،
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ .