ناراحت بودم .. چشمهایم را از برگهای سبز رنگ و خار دارش گرفتم و دوختم به مبلهایی ک سلطنتی بودند ولی .. من شاهزاده خانوم نبودم .. بغض کردم و چشم دوختم به دو چشم ای ک دور آن دریجه ی مهربانی را چروک های ریزی در بر گرفته بود و لبخند زدم به صورتش که بیقراری از آن می بارید .. بغض نکردم .. شروع خوبی بود .. کنارش نشستم و دستهایش را فشردم .. گفتم .. گفتم .. گفتم .. گفتم .. و آخر گفت .. "عاشق شدی؟" .. خندیدم؟! یادم نیست ولی .. سرم را پایین انداختم .. خیلی ساده بود این مادرِ گلهای حسن یوسف و کاکتوس .. این مادر کاکتوسهایی را ک هیچ شباهت ظاهری بهم نداشتند را پیوند میزد، خیلی ساده بود .. خندیدم و گفتم نه! .. نگاهم کرد و زیرلب گفت "غلط کردی!" .. خندیدم؟! .. یادم نیست و فقط یاد رژ لب صورتی رنگ دختری افتادم که روی { چشمای} درِ خانه قهوه ای رنگی به جا ماند و کسی در را باز نکرد .. عاشق بودم؟! .. نمی دانم ..
پ.ن: هیچوقت باعث نشوید ک آدم پستهای قبلیاش را حذف کند .. هیچوقت ..