دستهای تُپُل و سفیدش عرق کرده بود و برگه دفتری ک دستش بود، مرطوب! .. دوان دوان عرض اتاق را طِی کرد و به پدرش که رسید، ایستاد و با احتیاط جلو رفت .. برگه را سمتش گرفت .. موهای مشکی و فِر اش صورتِ مهتابگونه اش را قاب گرفته بود و از پسِ آن، چشمهای درشتای با نگرانی به مردی خیره شد که پدرش بود .. دستش را به طرف او دراز کرد و گفت برایش نقاشی کشیده .. "شین" اش میزد .. بانمک بود .. خیلی! .. دلِ مادرش ضعف رفت و خیره شد به مرد .. چشمهای قهوه ای رنگش را دوخت به برگهای ک چند رنگِ روشن با بینظمی پُر اش کرده بود و موبایلش را در دستش چرخاند .. "آره قشنگه" .. مکث کرد و گفت "بدش" .. دستش را دراز کرد و مرد، کاغذ را چنگ کرد .. با خودکارش روی آن شماره ای نوشت و حرفهای شخصی را تائید کرد .. چشمانِ دخترک هنوز از پسِ موهایِ مشکین اش معلوم بود ..
پ.ن: بقول ایلیا .. از همینجوریهای روزانه ..