یکدفعه‌طوری 1

دست‌های تُپُل و سفیدش عرق کرده بود و برگه دفتری ک دستش بود، مرطوب! .. دوان دوان عرض اتاق را طِی کرد و به پدرش که رسید، ایستاد و با احتیاط جلو رفت .. برگه را سمتش گرفت .. موهای مشکی و فِر اش صورتِ مهتاب‌گونه اش را قاب گرفته بود و از پسِ آن، چشم‌های درشت‌ای با نگرانی به مردی خیره شد که پدرش بود .. دستش را به طرف او دراز کرد و گفت برایش نقاشی کشیده .. "شین" اش می‌زد .. بانمک بود .. خیلی! .. دلِ مادرش ضعف رفت و خیره شد به مرد .. چشم‌های قهوه ای رنگش را دوخت به برگه‌ای ک چند رنگِ روشن با بی‌نظمی پُر اش کرده بود و موبایلش را در دستش چرخاند .. "آره قشنگه" .. مکث کرد و گفت "بدش" .. دستش را دراز کرد و مرد، کاغذ را چنگ کرد .. با خودکارش روی آن شماره ای نوشت و حرفهای شخصی را تائید کرد .. چشمانِ دخترک هنوز از پسِ موهایِ مشکین اش معلوم بود ..


پ.ن: بقول ای‌لیا .. از همینجوری‌های روزانه ..

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان