چمدانش را بست .. به عکسش خیره شد .. بیاختیار روی زمین سُر خورد و دسته چمدانش را رها کرد .. صدای بوقِ آژانسی ک دنبالش آمده بود، مثل پتک توی سرش میخورد .. به سختی از جایش بلند شد و انگار کسی به او نهیب میزد ک خاک بر سرت چون دوباره بیخیالِ رفتن شدهای .. آژانس را مرخص کرد و به این فکر کرد برای دفعه بعد ک خواست ترکش کند، سیگارهایش را هم بردارد .. اینبار یادش رفته بود .. مثل پانزده بارِ قبل ..
پ.ن: ما زن ها هنوز دست نکشیدهایم از دوست داشتن ..
پ.ن: یکدفعه طوری 6