366اُمین

روبرویم نشست و باز صدای کشیده شدن پالتوی چرم‌اش روی روکش صندلی‌های آشپزخانه روی مخم بود .. دست‌هایش را ستونِ چانه‌اش کرد و گفت: مثل درخت می‌مونی!

به سمتش برگشتم و دلم پایین ریخت .. دقیقا مثل پانزده باری ک پشت همین میز نشست و حرفهای قشنگ در مورد دختری زد ک هیچوقت کسی را جدی نگرفت .. 

ــ کوفت! باز بهت رو دادم ها!

لیوان چای را مقابلش قرار دادم .. خندید .. یقه پلیورش را گرفت و به سمت خارج کشید .. انگشت سبابه‌اش را روی لبه لیوان گذاشت و آنرا لمس کرد .. نگاهم کرد .. این هم از دفعه شانزدهم!

ــ نه جدی میگم .. در مورد درختها ک می‌دونی! ها؟

روبرویش نشستم .. دستانم را دور لیوان تپل‌ام حلقه زدم و کف دستم سوخت ..

ــ معلومه ک می‌دونم ..

خندید .. هفدهم .. دستی لای موهاش کشید .. هجدهم .. چشم‌هایش شیطان شد .. نوزدهم و قبل از اینکه به دفعه بیستم برسد لب باز کرد ..

ــ کربن دی‌اکسید می‌گیره و اکسیژن تولید می‌کنه ..

ابرویش را بالا انداخت .. خوشم می‌آمد .. عزیز بود .. دوست داشتنی بود .. اصلا تمام صفت‌های زیبای دنیا را از روی همین مرد ساختند .. دقیقا از همان زمانی ک گفت گوربابای جنسیت هردویمان! .. و هنوز صدایش در گوشم است :

ــ همدیگر را دوست داشته باشیم دختر؟!

دستانش را جلوی چشمانم تکان داد ..

ــ چیزی گفتی؟

سرش را تکان داد و لبخند زد ..

ــ حواست نبود دختر .. حواست نیست و خودخوری می‌کنی .. حواست نیست و ناراحت میشی .. حواست نیست و چشمات پر از غمه .. حواست نیست و همه درد اطرافیانت رو توی خودت می‌ریزی و بجاش می‌خندی توی روشون .. حواست نیست و .. درست مثل همین درخت‌ای .. پر از زندگی .. زندگی میدی به مردی ک وسط کویره و فقط یه درخت داره ..

بیستم .. چشمانم را بستم:

ــ حواست نیست و مدت‌هاست عزیزِ من شدی ..

خندید:

ــ حواست نیست و تا آخر عمر، زندگی من می‌مونی ..


پ.ن: یکدفعه‌طوری 7

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان