429اُمین

+ یه پسر بود .. چندتا خونه بالاتر از ما مینشستن .. همیشه صدای موتورش باعث میشد برم جلو در و تا نصفه بازش کنم .. دوستم داشت .. مامانش چندبار خواسته بود پاپیش بزاره ک بابام نذاشت .. وضعیت مالیشون متوسط بود .. ولی پسره گفته بود من فقط فلانی رو می‌خوام! .. یادش بخیر .. تو دلم کیلوکیلو قند آب می‌کردن .. منو بهش ندادن .. رفت شهرستون .. نامه‌هاشو من واسه مامانش می‌خوندم، می‌دونست! خودش گفته بود اگه نامه نوشتم بده دست فلانی ک سواد داره .. آخه مامانش سواد نداشت .. نصف نامه‌اش برای من بود! .. نامه هاشو به بهونه دور انداختن پیش خودم نگه داشتم .. یه آدم پولدار اومد خواستگاریم .. یکی نبود ب آقاجونم بگه مگه پولشو میخواد بده دست تو؟ .. خلاصه سرتو درد نیارم .. قبول کرد .. آقاجونمو میگم! .. پسره از لجِ من رفت یکی دیگرو گرفت .. عروسیش دعوت بودیم .. تو حیاط خودشون میزدن و می‌رقصیدن .. رفتیم .. خوشگل بودم! .. مامانش اصرار کرد باید برقصی .. یه آهنگ عربی زدن .. منم رقصیدم .. بلد شده بودم .. هندی و عربی! .. با دوستم ک می‌رفتیم سینما، از اونجا یادگرفته بودم .. رقصیدم و اون شب تموم شد .. ازدواج کردم .. بچه دار شدم .. یه بار یکیشون مریض شد .. بردمش درمونگاه .. آره، اون موقع شاه رفته بود .. داشتم می‌گفتم .. رفتیم درمونگاه ک دیدم با دختربچه‌اش نشسته .. میگفتن زنشو دوست نداره .. دلم ب حالش سوخته بود .. منو دید .. از جاش بلند شد .. لبخند زد و گفت "پسرته؟" .. گفتم آره .. دیگه حرفی نزدم .. شوهر داشتم .. زشت بود ولی .. قلبم داشت محکم میزد به قفسه سینم .. 

ــ هنوزم دوستش دارین؟

+ خوابشو می‌بینم .. وقتی ک بیدار میشم، تا آخرِ روز کیفم کوکِ! هِی .. امان از جوونی ..

بلند شد و رفت .. 

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
پریسا ایرانی
۲۷ آذر ۹۴ , ۱۶:۰۹
لعنتی.....
احتمالا من 
چند سال دیگه ... 

پاسخ :

سخته ..
مستر نیمــا .
۲۷ آذر ۹۴ , ۱۶:۱۴
عجب داستانی
دلم سوخت!

پاسخ :

واقعیت بود ..
چشم به راهم ...
۲۷ آذر ۹۴ , ۱۷:۳۴
چه تلخه نداشتن کسی که همه آرزوته :((
زهرا .ی
۲۷ آذر ۹۴ , ۱۷:۴۷
ته ته این پست یه دردی داشت ..
ولی خیلی دوسش داشتم :)

پاسخ :

:)
yalda shirazi
۲۷ آذر ۹۴ , ۱۹:۰۵
خیلی وقت ها پست هاتون رو میخونم اما نمیتونم هیچ حرفی رو در جواب بزنم...
خلاصه که میخونیم پست هاتون رو و دوست هم داریم اما حرفی نداریم!

پاسخ :

ممنون ک می‌خونی :)
محبوبه !!
۲۷ آذر ۹۴ , ۲۰:۳۹
سکوتی میکنم سنگین تر از فریاد ...
اسی بولیده
۲۹ آذر ۹۴ , ۰۲:۰۳

وای چقد تلخ:((

به هرحال دیگه نباید بهش فکر کرد چون براتون آزاردهندست...

راستی سلام

پاسخ :

سلام :)
وبگرد
۲۹ آذر ۹۴ , ۲۰:۳۶
چقدر خوب بود این پست :|
نه واقعا یه دلیل بیار!
یه جوری شدم:(
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان