431اُمین

نگاهم ب گنجشکهای گرد و تپل روی شاخه های درخت افتاد .. سرشون رو نمیشد از بدنشون تشخیص داد .. اون لحظه، فقط باید توی دستت می گرفتیشون و موقع حس کردن گروپ گروپ کردن قلبشون، کله کوچیکشون رو می بوسیدی .. ولی دستم نرسید .. مثل خیلی چیزهای دیگه .. دوباره لیست مامان رو مرور کردم .. انار .. کدوحلوایی .. تخمه .. شیرینی .. داخل شیرینی فروشی رفتم .. کیک شبیه انار .. لبخند زدم .. چه دل خوشی دارن مردم .. شیرینی گرفتم د زدم بیرون .. اشتباه کردم .. باید شیرینی رو می ذاشتم آخر از همه! .. توی صف منتظر شدم .. دستهای طلایی از کنارم رد شد .. با تعجب نگاه کردم و دیدم غرق در النگو شده .. پوزخند زدم .. خنده ام گرفت و اگه صدای آهنگ اقای بنفش توی گوشم نمی پیچید، هنوز هم با تمسخر نگاهش می کردم .. مامان بود .. باید می رفتم سراغ خان جون .. سوار ماشین شدم .. "آقا سه نفر حساب کن" و تمامی خریدهایم را پخش کردم .. یادم آمد .. سالهای پیش .. 
[ پس این انارهای دون شده چی شد؟ .. با عجله ظرف فیروزه ای رو برداشتم و نزدیک کرسی رفتم .. مقابل خان جون گذاشتمش .. همه منتظر بودن .. وقت رو شدن دست بچه های فامیل بود! خیلی ها سریع بلند شدن و رفتن .. خواستم بلند بشم ک خان جون دستم رو گرفت و گفت "اول واسه تو فال می گیرم" .. هول کرده بودم .. خواستم بهونه بیارم ک گفت نیت کن .. و زیرلب فاتحه خوند .. قلبم توی دهنم بود .. نگاه ها روم زوم! .. خان جون عینکش رو زد .. ورق زد و با انگشت های کشیده اش، صفحه رو نگه داشت .. نگاهم کرد .. گونه هام می سوخت و خدای آسمون رو قسم می دادم ک لپهام گل ننداخته باشه .. خان جون گفت براش آب بیارم و وقتی برگشتم از من رد شده بود .. کنارش ک نشستم در گوشم زمزمه کرد "دل من در هوای روی فرخ / بود آشفته همچو موی فرخ" و دستم را فشرد .] چشمم داغ شد .. پیاده شدم .. پلاستیک هارو برداشتم .. رفتم سمت خونه خان جون .. زنگ در رو زدم و از بیرون خیره شدم ب درخت گردوی سر ب فلک کشده و شاخه های درخت "مو" ک خشکیده بود .. یه حسی بهم میگفت برنگرد! پشت سرت رو نگاه نکن .. ولی مگه میشد؟ .. در باز شد و خان جون سرش رو بیرون آورد .. دستم رو گرفت، خواستم برگردم ک دستاش رو روی شونه ام گذاشت .. در رو بست .. پلاستیکهارو گذاشتم روی تخت چوبی کنار حیاط .. روی انگشتم جا انداخته بود .. جعبه شیرینی رو با احتیاط گذاشتم کنار انارها و سلام دادم .. حتی از تو حیاط هم میشد پنجره های ساختمون روبرو رو دید ..کسی نبود .. سایه بزرگ و تیره ای روی شیشه نیفتاده بود تا دلم رو خوش کنم .. خان جون دستم رو گرفت .. و گفت "نگفتم برنگرد؟" .. بوسیدمش .. روی تخت نشاندم .. گیس های سفید بافته شده اش از زیر چارقد زیبایش بیرون زده بود.. گفتم "عاشق طرح گلهای روی چارقدتم خان جون" .. خندید و دستی ب سرش کشید .. دوباره کنارم نشست .. نگاه کردم ب درختهای یخ زده .. برفهای دست نخورده روی خاک انداز گوشه حیاط .. آب یخ زده توی حوض .. جای خالی گلدونهایی ک الان از پشت شیشه برام دست تکون می دادن .. دستم رو گرفت .. نگاهم باز خورد ب پنجره ساختمون روبرو .. خان جون زمزمه کرد "اگر میل دل هرکس به جایی است / بود میل دل من سوی فرخ" .. سرم را روی دستهای چروک شده اش گذاشتم و آنرا بوسیدم .. "هنوز یادته خان جون؟" .. جوابی نداد .. "یلدا واسه چیه؟ اینکه یه دقیقه بیشتر دوستم نداره .. شیرینی تر نمی خواد .. کدوحلوایی و کرسی نمی خواد .. فال حافظ نمی خواد .. این فقط گریه می خواد خان جون .. گریه" ..

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان