خدایش، شکماش بود .. {سین} سلام را نگفته بودی ، میپرسید چیزی برای خوردن داری یا نه؟! .. در خانوادهشان جهشی رخ نداده بود ولی به جاروبرقی میماند ک همه چیز را درون خود میکشید .. مرضِ قند گرفت، خدا رفتگان شما را هم بیامرزد .. سکته کرد ..
خدایش، شکماش بود .. شکم شاید لفظ مناسبی برای برآمدگی جسم زن نباشد ک طفلی مدام ب آن لگد میزند .. دستش ب کمرش گیر و برایش شعر میخواند، لالایی میگفت، میخندید و گاهی رازی را در گوشش زمزمه میکرد و گاهی از مرد خانه، شکایت! .. خیلی وقت است ک خدایش شکماش نیست و بیرون از محوطهای ب اسم خانه مامانبزرگها زندگی میکند و خدایش حالا بزرگ شده و خدای خدایش، شکماش شده ..
خدایش، شکماش بود .. شکم ک نه .. دلش بود .. همانی ک میشکند .. همانی ک در آن فرش اصل تبریز را پهن کرد و { اوی زندگیاش } را نشاند بالای اتاق .. قربان صدقهاش میرفت در همان دلای ک مادر { بی صاحبمانده } خطابش میکرد .. وحالا خدایش شکماش نیست .. فرش را لوله کرده و ایستاده گوشه اتاق قرار داده .. چادر نماز مادر روی سرش و کنج اتاق کز کرده و بیرون نمیآید .. ب { او } ـیی فکر میکند ک خدایش شکماش بود ..
خدایش، شکماش بود .. و شاید زندگیاش، شکماش .. ک پهن شده بود روی خاک و فقط دستانش توانِ بلند کردنِ عکسِ خونی را داشتند و دوباره پایین افتادنش .. خدایش، کودکِ پنج ساله ی درون عکس بود ک دوست داشت شبیه پدر شود و مادر بعد از تنها شدن، از او قول گرفت ک مثلِ پدر، هیچوقت ترکش نکند ..
خدایشان، شکمشان بود ..
سفره دلش را پهن کرد .. همه چیز بود .. اعیانی و دلپذیر .. مرض قند داشت ولی سیرِ دل خورد / به گوشهای خیره بود، اجازه اش را سخت از مسئولین خانه سالمندان گرفته بودند / لب ب غذا نمیزد و چادر سفید را روی سرش کشیده بود / با چشمانی نیمه باز خیره بود ب عکس سه در چهارِ پسرک و دختری تمام اینها را دید .. همه رفتند از خیالش، سفره دلش را جمع کرد .. گنجشکهای روی سیم خاردارِ دلش را پر داد .. و خدایش، شکماش نبود .. رنگِ زردِ ناشی از روغن زیادِ عذا را نداشت .. رنگِ صورتیِ لباس بچه نبود .. و حتی رنگِ آبیِ کالسکه بچه هم هیچ شباهتی ب خدایش نداشت .. او مثلِ ذاتِ خیلیها، تیره نبود .. رنگِ خاک قرمزِ خون را نداشت ..
خدایش، بیرنگ شد از زمانیکه گفتند خدا همه جا هست .. خدایش بیرنگ شد و همه جا ماند .. لابلای موهایش .. شاید کنار تختش نشسته و دستش را نوازش میکند .. و شاید هم پا ب پایش اشک میریزد و نمیبینیاش چون .. بیرنگ است .. و همه جا هم .. مثلِ کنجِ دلش .. همیشه ..
پ.ن: توی لیست شرکت کنندگانِ مسابقه نیستم ولی دوست داشتم بنویسم .. شاید جذاب نبود حرفهام ولی از دل اومد دیگه :)