469اُمین

قلبم تند می‌زند .. آنقدر ک با هر ضربه‌اش آن چنان گرد و خاکی ب هوا برمی‌خواست ک مامان دوباره دستمالِ سفید را بر سرش میبست و با تکه‌هایِ بلوزِ بنفشِ قدیمی‌ام، می‌افتاد ب جان عسلی ‌ها و غُر غُر می‌کرد و بوی شیشه پاک‌کن حالم را خوب .. دستم می‌لرزید و هیجان‌زده بودم حتی بیشتر از یک ربع پیش ک خواهرزرگترم دزدکی بیرون رفت و شنیدم ک مادر میگفت "زود بیای‌ها .. مهمون داریم" .. حتی بیشتر از دو ساعت پیش‌اش ک مامان ب بابا زنگ زد و گفت نوشابه و سس مایونز بخرد .. حتی بیشتر از دیشب ک قرار شد امروز همه را دعوت کنند و چیزی بمن نگفتند .. گوشی را ب دست گرفتم و پاکت نامه‌ی گوشه صفحه‌اش ضربان قلبم را ب صدبار در نیم ثانیه رساند .. با دست قفسه سینه‌ام را فشردم .. خر جان، آرام باش .. پیام را باز کردم .. "میای بریم بیرون؟"ای ک نوشته بود حالم را خوب کرد ، عزرائیل آب قندی ب دستم داد و رفت .. چشمانم برق میزد .. و به شاخه ی گلی فکر می‌کردم ک ب دستم می‌داد و اینکه در آن کافی شاپِ لوکسی ک می‌رویم، چه واکنشی داشته باشم بهتر است وقتی ک تولدم را تبریک می‌گوید؟؟ .. مامان را بوسیدم .. با پشت دست محکم صورتش را پاک کرد و خواستم بگویم روز تولدم حالم را نگیر .. ولی فقط خندیدم .. روی مبل را بوسیدم .. چشمانِ اردک را بوسیدم .. دستانِ یخچال را بوسیدم .. جالباسی را در آغوش کشیدم و بیرون رفتم .. در ماشین نشستم .. لبخند زد .. راه افتادیم .. فقط صدای برف پاک‌کن بود و {روز میلاد من است ، آمده ام دست کشم / به سر و گوش عرق کرده ی دنیای خودم} .. باید میگفت، یعنی اصلا قانونش بود! قانونِ دیوانگیِ کسانی ک هم را دوست می‌دارند، سورپرایز کردن بود! شگفتی، داد و بیداد و چندنفر از پشت صندلی هایتان بیرون بیایند و برف شادی را خالی کنند در چشمانت .. موزیک عوض و نازِمریم شروع شود و دستانت را ک می‌گیرد و گرمی بوسه‌اش ب روی رگ‌های برجسته و آبی رنگِ پوست گندمی‌ات خوشایند باشد ولی .. قوانین عوض شد .. پیاده شدیم .. دستانم را نگرفت، راه رفتیم .. سردم بود .. کاپشنش را روی شانه‌ام نیداخت .. کلافه بودم .. چیزی نپرسید .. چشمانم از اشک، داغ بود .. ندید .. و وقتی  ک مقابل کتاب‌فروشی ایستاد قلبم تکان خورد .. کتاب هم می‌توانست هدیه‌ای جالب باشد، به همراه پاراگراف‌های بوداری ک خودش با خودکار علامت زده! .. و وقتی ک عبور کرد .. دلم شکست .. تا چنددقیقه بعدش صورتم خیس بود و باران‌خانوم سعی داشت با دستهای آبکی‌اش اشکهایم را پاک کند .. بدتر از همه حرفِ آخرش بود .. رسیدم خانه .. مهمانها رسیده بودند و دست می‌زدند .. تا خواستم لبخند بنشانم روی لبهای خیس از دستهای آبکیِ باران‌خانوم .. مدرکِ فارغ‌التحصیلیِ خواهرم جلوی چشمم بود .. تبریک گفتم .. در آغوش گرفتمش .. خوابیدم .. صدای خنده‌شان، روی مخ نبود .. بلند هم نبود .. مراعاتم را می‌کردند .. سرماخورده بودم!! .. آخرِ شب در اتاقم با شتاب باز شد .. تکان شانه‌هایم خاموش شد .. تو خوابی دختر .. بالای سرم آمد و زمزمه کرد {امروز تولدت بود؟؟} .. اشکم از بینیِ سربالا سر خورد .. رسید ب لبهای باریک و کوچکم .. دستی کشید ب چانه لرزانم و روی گلویی نشست ک بغض در آن نبض داشت .. حرف  آخرش اذیتم کرد .. {مگه امروز تولدت بود؟} .. باید می‌فهمیدم .. از همان روزی ک جمله‌های امری و مردانه‌اش، تبدیل شد ب {میای بریم بیرون؟}پرسیدن‌ها .. قبلها  تولدم یادش بود، جمله‌هایش هم امری و دستوری .. ساعت دوزاده نیمه شب .. چهل سالگی‌ات مبارک روحِ خسته‌ی من و تو جسمِ لعنتی‌ام! داری جوان می‌شوی ..


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
بی نام بی نشون
۱۹ دی ۹۴ , ۱۶:۲۱
عجب ذهن مشوشی!
من گیج شدم
لطفا به جبرائیل بگید یه اب قندی به من بده!
راستی تولدتان مبارک
اگر 19 دی است جالب است!
http://www.afsaran.ir/payamak/1496882

پاسخ :

معنی این جمله، به حد مرگ رسیدن از زورِ ذوق بود!
ممنون :)
+ چه کارِ جالبی :) مچکرم :)
{ گـُل }
چشم به راهم ...
۱۹ دی ۹۴ , ۱۶:۴۶
خوشمان آمد

پاسخ :

خوبه :)
پری بانو
۱۹ دی ۹۴ , ۲۲:۰۸
:)

روح پیر 
جسم جوون 

خیلی میفهمم !! 
:(
اسطوخودوس سبز :))
۲۰ دی ۹۴ , ۰۰:۰۴
این پست چقد لعنتی بود :)

پاسخ :

:)
وبگرد
۲۰ دی ۹۴ , ۰۸:۲۸
ور تو بگویی‌ام که نی، نی شکنم شکر برم !
یعنی انقدر جملهٔ امری تاثیر داره؟


خیلی قشنگ بود، محل کارمان را به فضایی دوست داشتنی پر از حس خوب تبدیل کرد:)

پاسخ :

چه خوب ..
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان