503اُمین

از آخرین دیدارمون دوسال می گذشت .. آخرین بار، همدیگرو بغل کردیم و بهم قول دادیم ک بعدا همو پیدا کنیم .. با شوخی بهم گفت "عروسیت دعوتم کنی ها" .. خندیدم و دوسال گذشت ک امروز دیدمش ولی نه عروسیِ من بود .. نه عروسیِ اون .. بین جمعیت دنبالش می گشتم .. و تنها چیزی ک می دیدم، هیکلهای زنونه سیاه پوش بود .. از دختری ک سینی حلوا دستش بود پرسیدم "فلانی رو ندیدید؟ دختره ..." .. ندیده بودش .. ب خودم لعنت فرستادم ک چرا دیروز نرفتم ک حداقل ببینمش .. زنگ زدم ب الی .. گفت داره حاضر میشه .. همون لحظه دیدمش و تا خواستم چیزی بگم .. اومد بغلم .. گوشیو قطع کردم .. سرشو بلند کرد و ازم تشکر کرد ک اومدم .. خواستم بگم "تسلیت میگم" .. خواستم بگم عروسی درکار نیست .. ببخش ک بعد از دوسال توی لباس عزا دیدمت .. خواستم بگم ببخش ک دیر رسیدم ک دیروز سراغمو گرفتی و نبودم .. ولی فقط گفتم "ببخش .." .. ک دیروز ندیدمت .. ک دیررسیدم .. ک توی لباس عزا دیدمت .. قرآن خوندم .. ساعت چهار بود .. آژانس منتظر .. خداحافظی کردم و بازم گفتم ...

ببخش ..

پ.ن: تعریف هرکس از شهید جدا .. ولی امروز با دیدن دختر کوچیکی ک بقیه بچه ها دورش جمع شده بودن .. هواشو داشتن .. از بغل این زن ب بغل اون زن میرفت و بین اشکهاشون گم میشد .. خیلی درد داشت .. 


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان