با سُمهایش چشمهای خیس و سرخِ آدم را لگد کرد و سری به طرف گلهشان تکان داد .. با هر حرکتشان صدای زنگوله در میآمد و گوش آدم را سوراخ میکرد .. با عبور هر کدام، از چشمهایش آنها را میشمرد و هر دقیقه مردمکهایش له میشد .. مادرش داخل اتاق آمد و به فرزندش نگاه کرد که با گذرِ هر گوسفند چشمهایش پر از اشکِ درد میشد و گفت "تو هنوز نخوابیدی؟!"
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه میشوم . شاعرها و نویسندهها از همهچیز مینویسند . از همهچیز مینویسند و از نوشتنشان نان میخورند . من امّا فقط از تو مینویسم . فقط از تو مینویسم و با نوشتنام خون دل میخورم .
{ فرشید فرهادی }
atata.s@yahoo.com
{ فرشید فرهادی }
atata.s@yahoo.com